فراخواندن به دادسرای ویژه روحانیت
حدود سه ماه ( از11/7/68 تا 7/10/68) در اطلاعات رژیم جور و فساد ولایت فقیه در مشهد بازداشت بودم و تحت بازجویی شدید و شکنجه ی روحی قرار داشتم و همه ی سعی و تلاش اطلاعاتی های بی دین بر این بود تا به هر نحو ممکن مرا مرعوب سازند، آنان به هیچ صراطی مستقیم نبودند تنها و تنها در پی آن بودند تا خواسته های بی حد و حصر و بی پایان خودشان را با تهدید و تطمیع بر من تحمیل نمایند، اما بیاری خداوند نتیجه ای نگرفتند؛ چرا که هر چه تهدید میکردند بی فایده بود و من بیشتر احساس نفرت می کردم تا ترس و هر روز بر نفرتم نسبت به عمال ددمنش رژیم افزوده می شد.
در این میان سه بار به دادسرای ویژه روحانیت احضار شدم که دو بار از من با پرخاش بازجویی به عمل آوردند و بار سوم محاکمه فرمایشی شدم؛ بار اول به تصور اینکه می خواهند آزادم سازند مرا پیش دادیار مجیدی بردند از این بابت خوشحال شدم چون تصور می کردم با دفاعیاتی که داشته ام همه ی سوء تفاهم ها بر طرف شده و آزاد خواهم شد اما غافل از اینکه تازه شروع شده بود، بار دوم از ساعت ده صبح مرا به دادسرا بردند و تا ساعت سه ونیم بعد از ظهر در سالن دادسرا که در و پنجره ی آن را باز گذاشته بودند و بخاری های آن را هم خاموش کرده بودند قصدا در انتظار نگه داشتند، از شدت سرما به خود می پیچیدم و می لرزیدم چون زیر پوش و گرم کن نداشتم، بعد از ساعت سه و نیم مرا پیش دادستان- عرب- بردند او سؤالات مختلفی که برخی هم بی ربط بود از من کرد؛ در مورد جنگ جمل و علت حضور ام المؤمنین عایشه صدیقه در آن جنگ و همچنین در مورد جنگ صفین و " فئه باغیه" سؤال های زیادی کرد و مباحثه نمود، در مورد وهابیت سؤال کرد و گفت ما می دانیم که تو وهابی هستی پس چرا حاضر نشده ای وهابیت را بپذیری و بگویی که وهابی هستی در حالی که وهابی ها در جمهوری اسلامی ایران آزادند و علنا تبلیغ وهابیت می کنند؟!
او از این دروغها زیاد سر هم بافت و گفت من چند تا رفیق وهابی از روحانیون اهل سنت ترکمن صحرا دارم و در آنجا آنها آزادانه تبلیغ می کنند!! گفتم من وهابی نیستم و وهابیت مذهبی نیست که خودم را وهابی بدانم بلکه من پیرو فقه حنفی می باشم، سپس گفت: چرا با برادران حاضر به همکاری نشده ای؟ گفتم از من زرنگ ترها با برادران همکاری می کنند و نیازی به همکاری من نیست و از دستم کاری ساخته نیست، گفت ما تو را هر چه هستی قبول داریم و از دستت خیلی ساخته است همانطور که سایر روحانیون بر روی منابر خدمات جمهوری اسلامی را بیان می کنند و از این طریق با نظام همکاری می نمایند تو هم بر روی منبر همین کار را بکن و ضدیت با نظام مقدس اسلامی را رها کن، گفتم من با نظام مقدس اسلامی ضدیتی ندارم و تا به حال هیچ نوع ضدیتی از خودم در رابطه با اسلام ابراز نداشته ام در ثانی همانطور که خود شما اظهار داشتید سایر روحانیون با شما همکاری می کنند پس نیازی به همکاری من نیست و از من کاری هم ساخته نیست، با افاده گفت : به نفعت هست که با برادران همکاری کنی و گرنه برایت خیلی گران تمام خواهد شد، او خیلی سعی کرد که مرا به خرد و نویدهای زیادی هم داد ولی نتیجه ای نگرفت و سرانجام با خشم و غضب گفت: چطور بلدی روی منبر بلبل زبانی کنی و مردم را علیه نظام و مقامات به شورانی و تحریک کنی اما بلد نیستی واقعیتها را بیان کنی پس تو یقینا غرض داری، سپس با غیظ و خشم شدید دستور داد که مرا به اطلاعات برگردانند.
از خستگی و فشار روحی ذله شده بودم و سرم گیج می رفت، تب و لرز و سر درد شدیدی بر اثر سرماخوردگی مرا فراگرفت و به محض اینکه مرا به اطاق آوردند روی فرش بی حال افتادم فقط صدای یکی از هم بندیها را می شنیدم که می گفت این قرص آرام بخش را به خور حالت بهتر میشه، بعد از آنکه قرص را خوردم به سختی توانستم چند دقیقه ای بخوابم.
خدا را سپاس میگویم از اینکه خودم را نباختم و تحت هیچ شرایطی و به هیچ عنوان حاضر نشدم خودم را اسیر اطماع بی پایان عمال رژیم جنایت کار ولایت فقیه نمایم، تصمیم گرفتم با سختی زندگی کنم و با مشکلات مواجه شوم اما آزاد در عمل و تصامیم خویش باشم هر سختی و مشکلی را به جان خریدم ولی به ذلت وابستگی و کرنش کردن برای شیخهای ذلیل سبائی مسلک و اطلاعاتی های بی مقدار تن در ندادم.
در این میان سه بار به دادسرای ویژه روحانیت احضار شدم که دو بار از من با پرخاش بازجویی به عمل آوردند و بار سوم محاکمه فرمایشی شدم؛ بار اول به تصور اینکه می خواهند آزادم سازند مرا پیش دادیار مجیدی بردند از این بابت خوشحال شدم چون تصور می کردم با دفاعیاتی که داشته ام همه ی سوء تفاهم ها بر طرف شده و آزاد خواهم شد اما غافل از اینکه تازه شروع شده بود، بار دوم از ساعت ده صبح مرا به دادسرا بردند و تا ساعت سه ونیم بعد از ظهر در سالن دادسرا که در و پنجره ی آن را باز گذاشته بودند و بخاری های آن را هم خاموش کرده بودند قصدا در انتظار نگه داشتند، از شدت سرما به خود می پیچیدم و می لرزیدم چون زیر پوش و گرم کن نداشتم، بعد از ساعت سه و نیم مرا پیش دادستان- عرب- بردند او سؤالات مختلفی که برخی هم بی ربط بود از من کرد؛ در مورد جنگ جمل و علت حضور ام المؤمنین عایشه صدیقه در آن جنگ و همچنین در مورد جنگ صفین و " فئه باغیه" سؤال های زیادی کرد و مباحثه نمود، در مورد وهابیت سؤال کرد و گفت ما می دانیم که تو وهابی هستی پس چرا حاضر نشده ای وهابیت را بپذیری و بگویی که وهابی هستی در حالی که وهابی ها در جمهوری اسلامی ایران آزادند و علنا تبلیغ وهابیت می کنند؟!
او از این دروغها زیاد سر هم بافت و گفت من چند تا رفیق وهابی از روحانیون اهل سنت ترکمن صحرا دارم و در آنجا آنها آزادانه تبلیغ می کنند!! گفتم من وهابی نیستم و وهابیت مذهبی نیست که خودم را وهابی بدانم بلکه من پیرو فقه حنفی می باشم، سپس گفت: چرا با برادران حاضر به همکاری نشده ای؟ گفتم از من زرنگ ترها با برادران همکاری می کنند و نیازی به همکاری من نیست و از دستم کاری ساخته نیست، گفت ما تو را هر چه هستی قبول داریم و از دستت خیلی ساخته است همانطور که سایر روحانیون بر روی منابر خدمات جمهوری اسلامی را بیان می کنند و از این طریق با نظام همکاری می نمایند تو هم بر روی منبر همین کار را بکن و ضدیت با نظام مقدس اسلامی را رها کن، گفتم من با نظام مقدس اسلامی ضدیتی ندارم و تا به حال هیچ نوع ضدیتی از خودم در رابطه با اسلام ابراز نداشته ام در ثانی همانطور که خود شما اظهار داشتید سایر روحانیون با شما همکاری می کنند پس نیازی به همکاری من نیست و از من کاری هم ساخته نیست، با افاده گفت : به نفعت هست که با برادران همکاری کنی و گرنه برایت خیلی گران تمام خواهد شد، او خیلی سعی کرد که مرا به خرد و نویدهای زیادی هم داد ولی نتیجه ای نگرفت و سرانجام با خشم و غضب گفت: چطور بلدی روی منبر بلبل زبانی کنی و مردم را علیه نظام و مقامات به شورانی و تحریک کنی اما بلد نیستی واقعیتها را بیان کنی پس تو یقینا غرض داری، سپس با غیظ و خشم شدید دستور داد که مرا به اطلاعات برگردانند.
از خستگی و فشار روحی ذله شده بودم و سرم گیج می رفت، تب و لرز و سر درد شدیدی بر اثر سرماخوردگی مرا فراگرفت و به محض اینکه مرا به اطاق آوردند روی فرش بی حال افتادم فقط صدای یکی از هم بندیها را می شنیدم که می گفت این قرص آرام بخش را به خور حالت بهتر میشه، بعد از آنکه قرص را خوردم به سختی توانستم چند دقیقه ای بخوابم.
خدا را سپاس میگویم از اینکه خودم را نباختم و تحت هیچ شرایطی و به هیچ عنوان حاضر نشدم خودم را اسیر اطماع بی پایان عمال رژیم جنایت کار ولایت فقیه نمایم، تصمیم گرفتم با سختی زندگی کنم و با مشکلات مواجه شوم اما آزاد در عمل و تصامیم خویش باشم هر سختی و مشکلی را به جان خریدم ولی به ذلت وابستگی و کرنش کردن برای شیخهای ذلیل سبائی مسلک و اطلاعاتی های بی مقدار تن در ندادم.