۱۸ فروردین ۱۳۸۸

فراخواندن به دادسرای ویژه روحانیت

فراخواندن به دادسرای ویژه روحانیت
حدود سه ماه ( از11/7/68 تا 7/10/68) در اطلاعات رژیم جور و فساد ولایت فقیه در مشهد بازداشت بودم و تحت بازجویی شدید و شکنجه ی روحی قرار داشتم و همه ی سعی و تلاش اطلاعاتی های بی دین بر این بود تا به هر نحو ممکن مرا مرعوب سازند، آنان به هیچ صراطی مستقیم نبودند تنها و تنها در پی آن بودند تا خواسته های بی حد و حصر و بی پایان خودشان را با تهدید و تطمیع بر من تحمیل نمایند، اما بیاری خداوند نتیجه ای نگرفتند؛ چرا که هر چه تهدید میکردند بی فایده بود و من بیشتر احساس نفرت می کردم تا ترس و هر روز بر نفرتم نسبت به عمال ددمنش رژیم افزوده می شد.
در این میان سه بار به دادسرای ویژه روحانیت احضار شدم که دو بار از من با پرخاش بازجویی به عمل آوردند و بار سوم محاکمه فرمایشی شدم؛ بار اول به تصور اینکه می خواهند آزادم سازند مرا پیش دادیار مجیدی بردند از این بابت خوشحال شدم چون تصور می کردم با دفاعیاتی که داشته ام همه ی سوء تفاهم ها بر طرف شده و آزاد خواهم شد اما غافل از اینکه تازه شروع شده بود، بار دوم از ساعت ده صبح مرا به دادسرا بردند و تا ساعت سه ونیم بعد از ظهر در سالن دادسرا که در و پنجره ی آن را باز گذاشته بودند و بخاری های آن را هم خاموش کرده بودند قصدا در انتظار نگه داشتند، از شدت سرما به خود می پیچیدم و می لرزیدم چون زیر پوش و گرم کن نداشتم، بعد از ساعت سه و نیم مرا پیش دادستان- عرب- بردند او سؤالات مختلفی که برخی هم بی ربط بود از من کرد؛ در مورد جنگ جمل و علت حضور ام المؤمنین عایشه صدیقه در آن جنگ و همچنین در مورد جنگ صفین و " فئه باغیه" سؤال های زیادی کرد و مباحثه نمود، در مورد وهابیت سؤال کرد و گفت ما می دانیم که تو وهابی هستی پس چرا حاضر نشده ای وهابیت را بپذیری و بگویی که وهابی هستی در حالی که وهابی ها در جمهوری اسلامی ایران آزادند و علنا تبلیغ وهابیت می کنند؟!
او از این دروغها زیاد سر هم بافت و گفت من چند تا رفیق وهابی از روحانیون اهل سنت ترکمن صحرا دارم و در آنجا آنها آزادانه تبلیغ می کنند!! گفتم من وهابی نیستم و وهابیت مذهبی نیست که خودم را وهابی بدانم بلکه من پیرو فقه حنفی می باشم، سپس گفت: چرا با برادران حاضر به همکاری نشده ای؟ گفتم از من زرنگ ترها با برادران همکاری می کنند و نیازی به همکاری من نیست و از دستم کاری ساخته نیست، گفت ما تو را هر چه هستی قبول داریم و از دستت خیلی ساخته است همانطور که سایر روحانیون بر روی منابر خدمات جمهوری اسلامی را بیان می کنند و از این طریق با نظام همکاری می نمایند تو هم بر روی منبر همین کار را بکن و ضدیت با نظام مقدس اسلامی را رها کن، گفتم من با نظام مقدس اسلامی ضدیتی ندارم و تا به حال هیچ نوع ضدیتی از خودم در رابطه با اسلام ابراز نداشته ام در ثانی همانطور که خود شما اظهار داشتید سایر روحانیون با شما همکاری می کنند پس نیازی به همکاری من نیست و از من کاری هم ساخته نیست، با افاده گفت : به نفعت هست که با برادران همکاری کنی و گرنه برایت خیلی گران تمام خواهد شد، او خیلی سعی کرد که مرا به خرد و نویدهای زیادی هم داد ولی نتیجه ای نگرفت و سرانجام با خشم و غضب گفت: چطور بلدی روی منبر بلبل زبانی کنی و مردم را علیه نظام و مقامات به شورانی و تحریک کنی اما بلد نیستی واقعیتها را بیان کنی پس تو یقینا غرض داری، سپس با غیظ و خشم شدید دستور داد که مرا به اطلاعات برگردانند.
از خستگی و فشار روحی ذله شده بودم و سرم گیج می رفت، تب و لرز و سر درد شدیدی بر اثر سرماخوردگی مرا فراگرفت و به محض اینکه مرا به اطاق آوردند روی فرش بی حال افتادم فقط صدای یکی از هم بندیها را می شنیدم که می گفت این قرص آرام بخش را به خور حالت بهتر میشه، بعد از آنکه قرص را خوردم به سختی توانستم چند دقیقه ای بخوابم.
خدا را سپاس میگویم از اینکه خودم را نباختم و تحت هیچ شرایطی و به هیچ عنوان حاضر نشدم خودم را اسیر اطماع بی پایان عمال رژیم جنایت کار ولایت فقیه نمایم، تصمیم گرفتم با سختی زندگی کنم و با مشکلات مواجه شوم اما آزاد در عمل و تصامیم خویش باشم هر سختی و مشکلی را به جان خریدم ولی به ذلت وابستگی و کرنش کردن برای شیخهای ذلیل سبائی مسلک و اطلاعاتی های بی مقدار تن در ندادم.

تحمیل خواسته ها

تحمیل خواسته ها
سیاست سردمداران رژیم ولایت فقیه براین است که به هر نحو ممکن اراده و تصمیم ستمگرانه و مستبدانه ی خود را بر دیگران به خصوص زندانیان تحمیل کنند مجری این سیاست شوم اطلاعاتی های جنایتکارند آنان همه ی سعی و تلاش خودشان را به کار می برند تا زندانی ها به ویژه اگر فرهنگی و روحانی باشند خودشان را ببازند و اراده و اعتمادشان را از دست دهند و به ذلت وابستگی و کرنش کردن تن در دهند، بعد از مرعوب ساختن زندانی، بارانی از خواسته های بی حد و حصرشان را بر سر قربانی فرو می ریزند و با تهدید و تطمیع او را وادار به همکاری و یا سکوت می نمایند شایان ذکرا ست که در این نظام سرا پا فساد ولایت فقیه همکاری نکردن با اطلاعات رژیم یا به اصطلاح با این سربازان گمنام امام زمان- البته امام زمانی که خامنه ای و امامی کاشانی و رفسنجانی و مصباح یزدی و قزوینی و جنتی و امثال این غده های سرطانی و جرثومه های فساد نائبان او هستند- یک نوع تمرد و سرکشی و مخالفت با اسلام ناب خودساخته و گناهی غیر قابل بخشایش به حساب می آید همکاری نکردن و حتی کرنش نکردن در برابر شیخ های بی باور رژیم باعث می شود تا فرد دستگیر شده بهای سنگینی بپردازد؛ چرا که اساس نظام ولایت فقیه بر ظلم و فساد بنا شده است و این امر به جنایت پیشه های اطلاعات این فرصت را می دهد تا بدون هیچگونه دغدغه و ترسی پرونده سازی کنند و از کاه کوه بسازند و قاضی های رشوه خوار بی دیانت به دلخواه حکم صادرکنند این را که می گویم بازی با کلمات و یا از روی احساسات نیست بلکه واقعیتی است که ما همه روزه در بیدادگاه های رژیم شاهد آن بوده و هستیم، برای روشن شدن موضوع یک واقعه ی چشم دیدی را بازگو می کنم و آن اینکه زمانی که در اطلاعات مرکزی مشهد بازداشت بودم یکی از هم بندیهای اطاق شماره 5 که پزشکیار بود و بنا به گفته ی خودش علیه او خبرچینی کرده بودند چون او در میان جمعی از همکارانش در مورد کتاب" آیات شیطانی" سلمان رشدی اظهار نظر کرده بود و گفته بود: " شاید منظور آیات ایران بوده است" این اظهار نظر باعث شده بود که او را به اتهام توهین به روحانیت بازداشت کنند، این بیچاره مرض قند داشت و روزانه آمپول انسولین به خودش تزریق می کرد، بیش از حد می ترسید و هرگاه زنگ تلفن راه رو به صدا در می آمد ناخودآگاه می لرزید از این ضعف او بازجوها سوء استفاده می کردند و در یک روز چندین بار او را برای بازجویی می بردند و بنا به گفته ی خودش بعد از پایان هر جلسه بازجویی به جای امضا، چشم بسته از او اثر انگشت می گرفتند بدون آنکه به فهمد زیر چه نوشته ای انگشت می زند و اگر اعتراضی هم می کرد او را کتک می زدند هرگاه هم که از سلاخ خانه او را به اطاق برمی گرداندند در صدایش اضطراب و ترس موج می زد و رنگ به صورت نداشت و مثل مرده ای وسط اطاق ولو می شد.
در زندان وکیل آباد مشهد او را دیدم و از حال او جویا شدم گفت: در یک دادگاه فرمایشی به بهانه ی اینکه در زمان شاه یک بار به کلیسایی در مشهد رفته بودم مر امرتد دانستند و حکم اعدامم را صادر کردند و هر چه هم سوگند خوردم که من شیعه هستم و مسلمانم و به 12 امام ایمان دارم حرفم را باور نکردند ولی چون پدرم رابطه ی خوبی با شیخهای قم داشت او برای آزادیم دوندگی زیادی کرد و بارها به قم رفت و از شیخهای آنجا سفارش آورد تا آنکه سرانجام به جای اعدام به سه سال حبس تعزیری محکوم شدم!؟
در بیدادگاه های رژیم جور و جنایت ولایت فقیه این قبیل اتفاقها یک امر معمولی و متداول است و بیگناهان زیادی تا به حال اعدام شده اند چون نه پولی داشته اند که رشوه دهند و شکم های گنده و ناسیر شیخهای بی حقیقت را پر کنند و نه هم کسی را داشته اند که با پارتی بازی و سفارش آوردن از این و آن آزادی خود را بدست آورند و یا لااقل اعدام نشوند، سیستم این نظام مستبد بر این است که هر چه انسان توسری خورتر باشد و بیشتر در برابر اینها کرنش کند و از خودش ضعف و بزدلی نشان دهد و سکوت کند این جنایتکارها جری تر میشوند و به جور و شکنجه ی خود بیشتر ادامه می دهند و از آن لذت می برند همه ی این جنایتکارها حیات و آسایش و امنیت خودشان را در ریختن خون حق خواهان و شکنجه بیگناهان می جویند و بدون آنکه حق و حقوقی برای کسی قایل باشند به نام اسلام ناب، جابرانه برگرده ی مردم حکومت می کنند و به جنایات خود صبغه ی مذهبی می دهند و دین را وسیله ای برای سرکوب مخالفین استبداد قرار داده اند، اینها گرگهای سیری ناپذیری هستند که همچنان در عطش جویدن و دریدنند و تا چند روزی جولان می دهند اما یقینا دوام و بقایی نخواهند داشت و از اریکه قدرت با خفت و ذلت به زیر افکنده خواهند شد
" إن الباطل کان زهوقا" اسرا: 81

سَـقط شده ها

سَـقط شده ها
"سَقط شده ها" در مورد کسانی بکار برده شده که به نوعی با اطلاعات رژیم ولایت فقیه همکاری می کنند، این اصطلاح بیانگر طرز فکری است که سردمداران انقلاب ایران نسبت به سنی های خبرچین وزارت اطلاعات، دارند و نیز بنا به جمله ی فراموش نشدنی است که یکی از مقامات عالی رتبه وزارت اطلاعات رژیم ولایت فقیه در حین بازجوئی و گفتگو با من در مورد سنی هایی که با اطلاعات همکاری می کنند، به کاربرد، جمله ای که من هرگز آن را فراموش نکرده و نخواهم کرد، او برای این قبیل افراد گفت: "میدانیم چه جوری سقطشان کنیم" که من از آن تعبیر به "سقط شده ها" یعنی تلف شده ها کرده ام و این هشداریست برای آن دسته از سنی هایی که به نوعی با اطلاعات رژیم همکاری می کنند و باعث تقویت نظام مستبد ولایت فقیه می گردند، این سنی ها لازم است بدانند که همکاری با نظامی که قالب شیعی رافضی سبائی به خود گرفته است حاصلی برای آنان جز خسران هر دو جهان نخواهد داشت؛ چرا که زمامداران حکومت ولایت فقیه برخلاف گفته هایشان که دم از وحدت و تساوی حقوق می زنند در واقع امر، هیچ حق و حقوقی برای اهل سنت قائل نیستند و آنان را دشمن بالقوه خود می پندارند و با آنان همانند دشمن رفتار می نمایند و در عمل هم نشان داده اند که به هیچ اصلی از اصول اسلامی و انسانی و اخلاقی پایبند نیستند، بلکه با نیرنگهای گوناگون در پی قلع و قمع کلی سنی ها هستند بنابراین بعد از استفاده لازم از سنی های وابسته به اطلاعات و سپری شدن تاریخ مصرف آنان، با ترفندهای مختلف –همانگونه که شیوه ی جنایت کاران است– وابسته های تاریخ گذشته را بدور می اندازند و فریب خورده های دیگری را جایگزین تلف شده ها می نمایند و کماکان به بیدادگری و اختناق خود ادامه می دهند و این شیوه ی برخورد را که برخاسته از طرز فکر ولایت سالاران نسبت به سنی هاست از بدو انقلاب تا به حال ما شاهد بوده ایم.
جریان جمله: "میدانیم چه جوری سقطشان کنیم" از این قرار بود که در یکی از روزهایی که در اطلاعات بازداشت بودم، دم دمای شام مرا بردند و برخلاف روزهای قبل، در اطاق تر و تمیزی رو به دیوار نشاندند و چشم بند را از روی چشمانم برداشتند و با تحکّم گفتند: به پشت سرت نگاه نکن، چند دقیقه ای بعد یکی وارد اطاق شد و گفت: عجبا! مولوی صفی زاده را من اینجا می بینم، شماچرا؟! برادران به من گفتند که ما مولوی صفی زاده را دستگیر کرده ایم من تعجب کردم چون از شما توقع نمی رفت که با نظام مقدس اسلامی درافتید و سر از اینجا درآورید به هر حال قسمت است و کاری هست که شده و نمیشه کاری کرد.
بعد از این ورّاجی ها برایم گفت: لطفا سعی نکن به پشت سرت نگاه کنی، دوم اینکه برای روشن شدن موضوع لازم است بدانی من نه قاضی هستم و نه دادیار اما وقتی از جریان دستگیریت باخبر شدم افسوس خوردم و گفتم باید با تو ملاقات کنم شاید از دستم کاری ساخته باشه هر چند به خودت بستگی داره ولی من هم تلاش خودم را برای بیرون آوردنت از اینجا خواهم کرد چون میدانم جایت اینجا نیست، حال ابرایم بگو تو که خودت را انقلابی میدانستی چرا با این نظام به مخالفت برخاستی؟ گفتم من با نظام اسلامی به مخالفت برنخواسته ام بلکه در حوزه علمیه مشغول تعلیم طلبه هابودم که برایم پاپوش درست کردند...
با تطمیع و تهدید خیلی سعی کرد که مرا خام کند و در رابطه با پاکستان و عربستان سعودی هم سؤالهای زیادی کرد که بیشتر آنها درباره احزاب اسلامی پاکستان و علت اختلاف آنها با یکدیگر بود البته در مورد احزاب اسلامی پاکستان تا حدودی آگاهی داشت و از سخنانش معلوم بود که رهبران آنها را از نزدیک می شناسد و از افکار و ایده های آنان هم با خبر می باشد. حاصل جوابم در مورد احزاب اسلامی پاکستان این بود که اختلاف میان آنها عموما اختلاف عقیدتی و مذهبی نیست بلکه اختلاف سلیقه و سیاسی است که برخی به خاطر رسیدن به مقاصدشان آن را رنگ و لعاب مذهبی می دهند.
در رابطه با افکار و سطح علمی و خط و مشی و پایگاه مردمی علمای اهل سنت خراسان بخصوص علمای تایباد، تربت جام و خواف سؤال کرد و من-خدا را گواه می گیرم- تا جایی که توانستم از علمای واقعی و راستین دفاع کردم و درباره کسانی که وابستگی آنان به اطلاعات از نظر من محرز و قطعی بود اظهار داشتم: همکاری ایشان با شما قلبی و برای خدمت به انقلاب و مردم نیست بلکه در واقع یک نوع سرپوشی است بر ضعفهای گذشته و یا حال و برخی هم به خاطر پول و مقام و رسیدن به نان و نام با شما همکاری می کنند، چند تا از این افراد را نام بردم و گفتم اگر واقع بین باشید و با میکروسکوپ و با دقت قضایا را بررسی کنید متوجه خواهید شد بیشتر این آقایونی که شما از آنها به عنوان همکار و دلسوز به انقلاب یاد می کنید در زمان شاه با ساواک همکاری می کرده اند و از دست بوسان شاه بوده اند و در حال حاضر هم منافع آنان ایجاب می کند که در کنار شما قرار بگیرند، گفت: مقصر کیه، مقصر اصلی تو و امثال تو هستند، اگر شماها با این نظام مقدس همکاری لازم را می کردید ما مجبور نبودیم آنها را تحمل کنیم، چرا تو در کنج زندان با سرنوشت نامعلومی بسر بری و افرادی مانند...، زندگی راحتی داشته باشند و آن چنانی زندگی کنند، نیسان پترول و بنز سوار شوند و از زندگی لذت ببرند و بدون آنکه شایستگی و لیاقت آن را داشته باشند امام جمعه شوند و در رأس قرار بگیرند؟! آیا در این باره فکر کرده ای که چرا برخی از روحانیون اهل سنت با تو به مخالفت برخاسته اند و تو را به این روز انداخته اند؟ مقصر ما نیستیم، ضدیت و مخالفتت با برادران، به دیگران این فرصت را داده که علیه تو اقدام کنند و تو را به این روز اندازند..
او با این یاوه سرائی های خود که در قالب به ظاهر خیرخواهانه و دوستانه بیان میکرد، سعی می نمود ددمنشان اطلاعات را مبرّا جلوه دهد و آنها را برادران و دوستان من قلمداد نماید او در حقیقت می خواست مرا علیه روحانیون اهل سنت تحریک کند و وادار به همکاری ناخواسته نماید، باوجودی که او به ظاهر اظهار علاقه کرد که دو جلسه ی دیگر با من به گفتگو بنشیند اما در پایان جلسه ی آن روز نتوانست بغض و کینه و عداوتش را نسبت به اهل سنت مخفی نگه دارد و متکبرانه و با خودنمایی گفت: ما همه را خوب می شناسیم و نیازی هم به میکروسکوپ و چشم مسلح نداریم، تو را هم می شناسیم و فلان و فلان را هم می شناسیم ولی تا چند روزی آنها راتحمل می کنیم و
"تا زمان لازم برایشان گنده می اندازیم و وقتش که رسید بلانسبت شما، بلانسبت شما، میدانیم چه جوری سقطشان کنیم" !
باور بفرمایید اینها عین کلماتی بود که او بی شرمانه اظهار داشت! این سخنان نشأت گرفته از روحیه و نیات شوم زمامداران رژیم ولایت فقیه است و بازگو کننده ی سوء نیت ایشان نسبت به اهل سنت است و عمل اهم ما شاهد خودخواهی و تنگ نظری و ستمگری آنها بوده و هستیم و برنامه های صفوی مآبانه ی جریحه دار ساختن احساسات و تحریک جنگ مذهبی و روا داشتن این همه ظلم و جنایت نسبت به اهل سنت در همین راستا صورت گرفته و می گیرد.

وهابیت بهانه ای برای تحت فشارقراردادن

وهابیت بهانه ای برای تحت فشارقراردادن
در سلول که فرصت بیشتری برای فکر کردن داشتم به این نتیجه رسیدم که به هیچ وجه حاضر به مصاحبه نگردم، از این جهت روز بعد هر چه اصرار برای مصاحبه نمودند زیر بار نرفتم، بازجو گفت: خودداری کردن از مصاحبه برایت سنگین تمام خواهد شد و پیشنهاد داد تا برای رفع اتهام وهابیت از خودم، محمد بن عبدالوهاب و ابن تیمیه را محکوم نمایم.
گفتم: من پیرو فقه حنفی هستم و در احکام از امام ابوحنیفه تقلید می کنم و ابن تیمیه پیرو فقه امام احمدبن حنبل بوده و در مسائل فقهی از امام احمد تقلید میکرده است و خود شما نیز به این امر معترفید بنابراین، محمد بن عبدالوهاب که متأثر از ابن تیمیه است، نیز حنبلی مذهب بوده است و هر امامی از ائمه ی مذاهب در مسائل اجتهادی و فقهی نظر خاص خودش را داشته و مقلدین هر مذهب بالتبع از نظریه ی امام برگزیده ی خود تقلید کرده و می کنند، لذا لزومی نمی بینم که آنان را محکوم و غیر مسلمان بدانم.
ضمنا باید یادآور شوم که خود مأمورین اطلاعات و شیخهای رژیم هم میدانستند: اینکه من و امثال من، شیخ محمد و علامه ابن تیمیه را محکوم کنیم یا نکنیم هیچ تأثیری بر مسلمانی آنان ندارد بنا به فرموده ی قرآن: (تلک امة قدخلت لها ما کسبت..)، اما بازجوها می خواستند از زبان من بشنوند تا آن را بهانه ای برای تحت فشار قرار دادن و محکوم ساختن من قرار دهند و از این طریق می خواستند مرا خورد کنند، بازجویی آن روز که در موردشیخ محمد بن عبدالوهاب و علامه ابن تیمیه از من سؤال می کردند با روزهای دیگر فرق داشت و به احتمال زیاد چند تا از شیخهای حوزه علمیه هم بودند چون سؤالها فورا طرح می شد و مجال فکرکردن نمی دادند و حتی نسبت به مسائلی همچون "مجتهد فی الجزء" و "مجتهدفی الکل"، نیز شناخت کافی داشتند و سعی می کردند به هر طریق ممکن مرا به بن بست بکشانند که البته به لطف پروردگار موفق به این کار نشدند.
یکی ازسؤالها این بود که اگر ابن عبدالوهاب مذهب جدیدی نیاورده چرا به او امام می گویند؟ گفتم: اینکه به کسی امام بگویند دلیل بر این نیست که او مذهب جدیدی آورده است بلکه به خاطر احترام گذاشتن به آن شخص است همانگونه که میگویند امام موسی صدر، امام خمینی، امام محمد غزالی و غیره، مردم به آیت الله خمینی میگویند امام خمینی و حال آنکه ایشان خودشان را پیرو فقه جعفری میدانستند و کسی هم نمیگوید که ایشان مذهب جدیدی آورده به نام مذهب خمینی، علاوه از آن، خود شیخ محمد و پیروانش هیچکدام ادعای به وجود آوردن مذهبی نو و جدید را نداشته اند و مسائلی را که محمد بن عبدالوهاب و ابن تیمیه از آنها صحبت کرده اند، مسائل عقیدتی هستند و مسائل فقهی نیستند.
بازجو گفت: ابن عبدالوهاب در مواردی با برخی از علمای حنبلی اختلاف نظر داشته و این بیانگر آن است که او خود را صاحب مذهب میدانسته است.
گفتم: اختلاف نظر با برخی از کسانیکه پیرو یک مذهب اند دلیل بر این نیست که کسی که نظریه ی او با نظریه ی دیگران فرق دارد حتما در پی ایجاد مذهبی دیگر برآمده است؛ چون اختلاف نظر میان مجتهدین یک مذهب، یک امر طبیعی است و حتی مقلدین و مجتهدینی که از یک مذهب پیروی میکنند در مواردی در حلت و حرمت و ثبوت و عدم ثبوت یک مسئله با یکدیگر اختلاف دارند و بخصوص در مذهب شیعه جعفری این امر بوضوح دیده می شود به طورمثال آیت الله خوئی شطرنج را حرام میدانند در حالی که آیت الله خمینی آن را حلال اعلام کردند و نیز آیت الله خوئی ولایت فقیه را قبول ندارند ولی آیت الله خمینی آن را یک امر لازمی برای حکومت اسلامی میدانستند لذا اگر محمد بن عبدالوهاب در مواردی با برخی از علمای حنبلی اختلاف داشته است در مسائل اجتهادی بوده که در هر مذهبی این موضوع مشاهده می شود.
بازجو: یعنی اینکه ابن عبدالوهاب خود را مجتهد فی الجزء می دانسته، آیا پیروان یک مذهب باید از مجتهد فی الجزء تقلید کنند یا ازصاحب مذهب؟
- پیروان یک مذهب از صاحب مذهب تقلید می کنند به این معنی که عموما از آرای فقهی تدوین شده ی صاحب مذهب پیروی می کنند و حتی مجتهدین هر مذهب با وجودی که ممکن است در مواردی با صاحب مذهب اختلاف نظر داشته باشند، نیز خود را پیرو همان مذهب میدانند و این یک امر متداول درمیان همه ی مذاهب است.
این بحث به درازا کشید و چند مثال از اختلاف نظر فقهاء برای آنها بیان کردم و در کل می خواستم ثابت کنم که "وهابیت" مذهبی نیست و شیخ محمد بن عبدالوهاب چنین ادعایی نداشته است. جلسه بازجویی آن روز بسیار خسته کننده بود و در خاتمه ی جلسه برایم گفتند: آیا ابن عبدالوهاب را کافر میدانی یا خیر؟ بدون آنکه حاشیه پردازی کنی جواب بده: بله یا نه. گفتم: نه، کافر نمی دانم. با "غرغرکردن" بلند شدند و مرا به سلول برگرداندند.

برچسبی به نام وهابیت

برچسبی به نام وهابیت
رژیم ولایت فقیه ایران از همان ابتدا تا به حال نسبت به اهل سنت جنایات بیشماری مرتکب گشته و اساسا حق و حقوقی برای سنی مذهبان قائل نبوده و نیست، سردمداران این رژیم بدون هیچگونه دغدغه ای و با کوچکترین بهانه ای علیه اهل سنت از زور و اسلحه استفاده می کنند و با اقدامات بسیار خشونت آمیز و پر قساوت به خصوص در استانهای بلوچستان، کردستان و خراسان، در پی قلع و قمع اهل سنت برآمده اند، زمامداران این رژیم هرگز با مردم به ویژه با اهل سنت رو راست نبوده اند و از آنجائیکه هیچ دلیلی برای سرکوب اهل سنت و دفع مخالفین استبداد ندارند به ترفندها و اتهامها و برچسبها و افتراها متوسل می شوند و از آنها به عنوان یک حربه استفاده می کنند که تا به حال به خاطر ادامه دادن به لجام گسیختگی خود علیه اهل سنت از مارکها و برچسبهای مختلفی از قبیل: اشرار، ضدانقلاب، مفسد فی الارض، محارب باخدا، وهابیت و غیره استفاده کرده اند که از این میان برچسب "وهابیت" (که تراشیده شده ی استعمار کهن است) عوام فریبانه تر بوده و بسیاری از مردم به خاطر ناآگاهی فریب تبلیغات سوء رژیم را خورده اند و حتی در مواردی شیخهای دو چهره و بی دیانت حجتیه (که بنا به اعتقادات انحرافی و منحط خود، اهل سنت را مسلمان نمی دانند،) توانسته اند با تزویر و ریا و بابهره گیری از برخی خود فروخته های سنی نمای دنیاپرست و با استفاده از حربه ی کهنه ی "وهابیت"، برخی از ناآگاهان سنی را علیه مسلمانان آگاه و با فکر اهل سنت بسیج کنند و با فریب و نیرنگ، وهابیت را به عنوان یک مذهب به خورد مردم دهند و حال آنکه وهابیت یک مذهب نیست و اگر به صورت اساسی و ریشه ای به این موضوع بنگریم متوجه می شویم که در طول تاریخ از این نام در صحنه های درگیری برای کوبیدن و بدنام کردن مخالفین به عنوان یک حربه ی عوام فریبانه استفاده شده است و به منظور فریب توده ها وانمود گردیده است که "وهابیت" یک مذهب و جدای از مذاهب چهارگانه ی اهل سنت است چنانچه سران ترکهای عثمانی به خاطر انگیزه دادن به سربازان ترک که همگی حنفی و متعصب بودند برای از میان بردن نهضت آل سعود از نام "وهابیت" استفاده کردند و استعمار انگلیس نیز هنگام مواجه شدن با "تحریک مجاهدین" در شبه قاره ی هند از این نام جهت ایجاد اختلاف میان مسلمانان، استفاده نمود و در حال حاضر رژیم ولایت فقیه از این برچسب برای سرکوب حق خواهان و حقگویان اهل سنت استفاده می کند.
گفتنی است: اهل سنت و جماعت در مسائل فقهی از یکی از مذاهب چهارگانه ی حنفی، شافعی، مالکی و حنبلی پیروی می کنند و برخی هم سلفی و به عبارتی دیگر غیر مقلد هستند، بنابراین، مذهب پنجمی به نام "وهابیت" وجود ندارد و شیخ محمد بن عبدالوهاب که وهابیت به او نسبت داده شده است، حنبلی مذهب بوده است.
در دوران بازجویی در اطلاعات، زورکی می خواستند به من بقبولانند که وهابیت یک مذهب انشعابی از مذاهب اهل سنت است همانند "بهائیت" که از شیعه منشعب شده است ولی من منکر آن بودم و در طول دوران بازجویی روی این موضوع تأکید داشتم که وهابیت یک مذهب نیست، در مورد شیخ محمد بن عبدالوهاب سؤالهای زیادی از من کردند و گفتند آیا تو او را سنی میدانی؟ گفتم: بله، او سنی است و از نظر فقهی حنبلی مذهب بوده است، یکی از بازجوها گفت: موضعی که تو گرفته ای بیانگر آنست که تو وهابی هستی و اگر می خواهی که این اتهام را از خودت دور سازی تنها راه چاره آنست که مصاحبه دهی، گفتم مصاحبه برای چی؟ گفتند برای اینکه ثابت کنی که تو وهابی نیستی و این مصاحبه کمک زیادی به تو خواهد کرد و مطمئن باش که ما آن را پخش نخواهیم کرد، گفتم همانطور که مصاحبه ی دیگران را پخش کردید یقینا مصاحبه ی مراهم پخش خواهید کرد.
با وجودی که جوابم برای مصاحبه نه، بود ولی باز هم از رو نمی رفتند و اصرار به مصاحبه داشتند، یکی از اطلاعاتی ها گفت: اگر تو وهابی نمی باشی پس چرا حاضر به مصاحبه دادن نمی شوی و وهابیت را محکوم نمی کنی؟ گفتم: وهابیت مذهبی نیست و وجود خارجی ندارد که من آن را محکوم کنم، گفت: تو می گویی حنفی هستی پس اگر ما ثابت کردیم که وهابیت یک مذهب است آیا حاضری آن را در مصاحبه ی ویدیوئی محکوم کنی و از آن اعلان برائت نمائی؟ گفتم اگر شما ثابت کردید، من حاضرم در مورد مذاهب اهل سنت مصاحبه ای داشته باشم.

روزها گذشت

روزها گذشت و گذشت و من به خیال اینکه آزاد خواهم شد نماز مسافرانه می خواندم و برای آزادیم از قید و بند اطلاعات رژیم ددمنش ولایت فقیه، امروز و فردا می کردم، بعد از سپری شدن 45 روز به من اجازه دادند که با خانواده ام تماس تلفنی برقرار سازم ، بازجوبه من گفت: خانواده ات نگرانت هستند آنان را از سلامتی خودت با خبر ساز و به آنان بگو که فردا رأس ساعت 9 صبح به ملاقاتت بیایند، ساعت 9 صبح روز بعد که همسر و مادر و چهارفرزندم و برادرشهیدم خیرالله (برادرم خیرالله را زمانی که من زندانی بودم، اعدام کردند) به اطلاعات مشهد– کوه سنگی– آمده بودند، و مقداری هم وسایل شخصی برایم آورده بودند که هرگز بدستم نرسید، خانواده ام را از ساعت 9 صبح تا 4 بعد از ظهر در اطاقی بازداشت کرده بودند و از ساعت 4 به بعد مرا با چشمانی بسته پیش آنان بردند و چند دقیقه ای بدون آنکه اجازه دهند حرفی بزنم (غیر از احوال پرسی) در کنار آنان نشاندند و سپس مرا به سلول برگرداندند، از ملاقات با خانواده ام خوشحال نشدم چون مرا بگونه ای پیش خانواده بردند که بر نگرانی آنان به خصوص والده ام افزود و متوجه وضع آشفته ی من شدند و این امر آنان را پریشانتر از قبل ساخت، شاید هم منظور اطلاعات همین بود که بر نگرانی خانواده ام افزوده شود تا از نظر روحی تحت فشار بیشتری قرار گیرم .
به هر حال در یکی از روزها در حین بازجویی ، از بازجو در مورد آزادیم سئوال کردم و به او گفتم که من نمازم را کوتاه و مسافرانه می خوانم اگر از آزادیم به این زودی خبری نیست تا نمازم را کامل بخوانم؟ گفت: به خودت بستگی داره، ممکنه ماه ها همین جا بمونی و هم میشه در ظرف چند روز آینده آزاد بشی، فقط کافیه خودت تصمیم بگیری، خوب فکر کن، همه چیز به خودت مربوطه!؟ گفتم پس از این به بعد نمازم را کامل می خوانم، بازجو با وجودی که منظورم را درک کرد و از این جوابم فهمید که آب پاکی روی دستش ریختم اما باز هم از رو نرفت و گفت هنوز راه بازگشت هست، با برادران صادق باش یقینا ضرر نخواهی کرد و به زودی آزاد خواهی شد و به آغوش خانواده ات که شدیدا به تو نیاز دارند و نگران سلامتیت هستند، باز خواهی گشت.
آن روز بازجو، ظاهر سازی خوبی داشت و چهره ی مشفقی به خود گرفته بود و یکسر به من توصیه میکرد و بعد از این توصیه های به ظاهر خیرخواهانه و پایان بازجویی خسته کننده، زمانی که مرا تحویل نگهبان سلول میداد به نگهبان گفت: هوای ایشون را داشته باش، نگهبان گفت: "ای به چشم اینا آدم خوبین"، در دلم گفتم: خود شمایید. البته نگهبان های سلول تنها می توانستند غذای چرب و گرمی در اختیارم قرار دهند تا برای قربانی آماده گردم که این کار را نه تنها برای من بلکه برای همه ی قربانیهای دربند انجام میدادند و هرشب قرص خواب آور هم تعارف میکردند ولی من نمی گرفتم و اگر احیانا با اصرار آنان مواجه می شدم، می گرفتم و سپس آن را دور می انداختم و کار دیگر نگهبانها این بود که چند تن از قربانیها را با چشمانی بسته ردیف می کردند و به هواخوری می بردند و گاهی در بین راه بازجوها همانند گرگ ها ی گرسنه به جان دربند شده ها می افتادند و آنان را می ربودند و گاهی هم در محوطه ای می چرخاندند و می گفتند سرت را پائین بگیر و اگر کسی دیر می جنبید با دیسکی که دست گیره ای در پشت آن قرارداده بودند و آن را در دست خود می گرفتند محکم به پیشانی قربانی می کوبیدند.
تغییر رویه ی بازجو نسبت به من، بی حساب نبود بلکه با برنامه صورت گرفته بود و من متوجه این ترفند جدید آنان بودم، البته باید یادآور شد که به طور کلی برخورد اطلاعات رژیم ولایت فقیه با روحانیت و قشرتحصیل کرده ی اهل سنت جهت بدام انداختن آنان در تور عنکبوتی اطلاعات، حساب شده و برنامه ریزی شده است و بگونه ای است که احساس درماندگی و بیچارگی کنند و ناگزیر باشند برای برون رفت از آن وضعیت، (وضعیتی که ساخته و پرداخته ی خود رژیم است) با رژیم همکاری نمایند و کسانی هم که از خود مقاومتی نشان دهند با ترفندهای منحصر به فرد رژیم از سر راه برداشته می شوند، از این جهت است که عمال بی باور و ستمگر نظام به ویژه اطلاعات و قاضی های بی وجدان ناآگاه و بی سواد، با سلطه و اسلحه ، همیشه سعی و تلاش داشته و دارند تا اهل سنت به خصوص قشر تحصیل کرده را درمانده و ناتوان سازند و وادار به تسلیم نمایند و من هم از این قاعده مستثنی نبودم و همه ی تلاش ها بر این بود تا به نحوی مرا در دام عنکبوتی خود بیندازند و سپس خواسته های خود را تحمیل کنند اما به یاری خداوند هرگزموفق به این کار نشدند.

نامه ای که سر از اطلاعات در آورد

عمال بی باور نظام جور و فساد ولایت فقیه هر حرکت و تجمعی را در منطقه بر ضد خود می پنداشتند و مرا در آن دخیل می دانستند و فکر می کردند در راستای براندازی رژیم است و حال آنکه اینگونه نبود؛ چون در آن زمان من در پی براندازی رژیم نبودم بلکه خواهان اصلاحاتی بودم و سعی داشتم تا از دست اندازی و مداخلات بی جای اطلاعات و شیخهای رژیم در مراسم مذهبی و امور مراکز دینی اهل سنت جلوگیری به عمل آید و اهل سنت در انجام مراسم دینی خود، همچون اهل تشیع آزادی عمل داشته باشند و من و امثال من بدون دغدغه ی خاطر و بدون آنکه وادار به خود سانسوری شویم عقاید خودمان را بیان کنیم و از اعتقادات خود دفاع نماییم و این را حق مسلم خود می دانستیم، اما این کار من باب طبع سردمداران نظام مستبد ولایت فقیه نبود و آنان دوست داشتند که در منابر و مجالس همیشه از آنان تمجید و توصیف به عمل آید و از خلافکاریها و ظلم و جنایات آنان نسبت به اقشار ملت به ویژه اهل سنت بحثی به میان نیاید و روحانیون سنی فقط توجیه گر اعمال زننده ی عمال رژیم باشند و در دایره ی تنگ ولایت فقیه با اشاره و ایمای اطلاعات گام بردارند و سر به زیر بر عملکرد خودکامگان مهر تأیید زنند بدون آنکه حق اظهار نظر داشته باشند که این کار از من ساخته نبود و هرگز نتوانستم خودم را قانع کنم به اینکه به خاطر منافع شخصی و حفظ موقعیت خود از جنایتکاران دفاع کنم و به وصف و تمجید شیخهای بی دیانت و بی محتوا و خودکامه ی رژیم بپردازم، روی این اصل سعی می کردم تا روحانیون و جوانان اهل سنت اعتماد به نفس خود را بازیابند و به یکدیگر اعتماد کنند و انسجام و اتحادی در میانشان به وجود آید و در پی احقاق حقوق از دست رفته ی خود برآیند که از آن جمله یک درخواست ساده و معمولی بود که به خامنه ای دادم ولی اطلاعاتی ها آن را یک توطئه و یک حرکت ضد رژیم قلمداد کردند!؟
در اواخر دوران ریاست جمهوری خامنه ای هنگامی که او به تایباد- تربت جام آمد، من به فکر نوشتن نامه ای افتادم و با همکاری دوستانم آن را تنظیم و خواستار آن شدیم تا روحانیون سنی نیز همچون روحانیت شیعه دوره ی سربازی را به عنوان سرباز معلم در آموزش و پرورش و یا نهضت سوادآموزی سپری نمایند و در این زمینه از آنان استفاده ی لازم به عمل آید، بیشتر علمای شهرستان تایباد آنرا امضاء و مهر زدند و جهت تأیید نامه از سوی مرحوم مولانا مطهری، من به اتفاق چندتن از دوستانم به خواف رفتم و از قضای اتفاق، نماینده ی خواف نیز در دفتر حوزه علمیه احناف بود مولانا موضوع نامه را با نماینده ی خواف درمیان گذاشتند و او آن را تأیید کرد و قول همکاری داد، مولانا مطهری نامه را مهر زدند و من با دوستانم به تایباد برگشتیم و از آنجا به تربت جام آمدیم و با مشکل توانستیم مرحوم قاضی را راضی به امضاء نماییم به هر حال نامه به قدر کافی امضاء و مهر زده شد و من برای احتیاط نامه را به جناب مولانا غلام احمد علیبایی دادم تا اگر چنانچه من و دوستانم نتوانستیم در جلسه ی خصوصی خامنه ای شرکت کنیم ایشان نامه را به او دهند.
در نشست خصوصی که در مدرسه علمیه مهدیه تربت جام ترتیب داده شده بود برخی از علمای شهرستان تایباد نیز دعوت بودند اما نتوانستند شرکت کنند و من و دوستانم از کارتهای دعوتی آنان استفاده کردیم و در جلسه ی خصوصی شرکت نمودیم، خامنه ای در آن جلسه در سخنرانی خود تا توانست به حکام سعودی تاخت و آنان را مورد حمله قرار داد و به نام وهابیت روحانیون اهل سنت را نیز هدف حملات زهرآگین خود قرارداد و به نوعی همه را کوبید و جالب اینکه از خبرنگاران خواست تا دشنام هایش به خصوص در مورد حکام عربستان را ننویسند تا به اصطلاح به روابط دو کشور لطمه ای وارد نشود!؟در حین صرف شام، من شخصا نامه را به خامنه ای دادم و چون به شکل توماری درآمده بود و دارای چندین مهر و امضاء بود از این جهت از سایر نامه ها ی داده شده برجسته تر به نظر می رسید، خامنه ای نامه را باز کرد و آن را خواند و رو کرد به مرحوم قاضی و گفت: پیشنهاد خوبیست البته احتیاج به بررسی دارد.
در رژیم ولایت فقیه ایران به درخواستها و حقوق حقه ی مردم کوچکترین اهمیتی داده نمی شود به خصوص اگر یک نوع همبستگی مردمی از درخواستی استشمام شود، آنچه اطلاعات را به تحرک و موضع گیری علیه من واداشته بود همین موضوع همبستگی علمای منطقه بود؛ چون در آن نامه من توانسته بودم نظر اکثر علمای منطقه را جلب کنم و از آنان در این مورد امضاء بگیرم این امر برای اطلاعات رژیم که همه چیز را تحت کنترل خود داشت غیر قابل هضم بود به همین جهت این نامه سر از اطلاعات درآورد و سؤالهای بنی اسرائیلی زیادی در رابطه با آن از من کردند و نخستین سؤالشان این بود که از کی دستور گرفتی و هدفت از این کار چه بود؟! آنان از این قبیل سؤالها می خواستند وانمود سازند که این یک درخواست معمولی نیست بلکه یک برنامه ی حساب شده و سازمان یافته شده است و اطلاعات ناگزیر به کشف آن است؟! در حقیقت خود اطلاعاتی ها هم می دانستند که یک درخواستی بوده که بر سایر درخواستهای انباشته شده در تاریک خانه ی ولایت فقیه افزوده شده است و فراتر از آن نیست لیکن زمین و آسمان را به هم دوختند و آن نامه را به عنوان یک توطئه قلمداد کردند تا بهانه ای برای تحت فشار قراردادن من داشته باشند.

صبح روز بعد

صبح روز بعد، مرا مجددا برای بازجویی بردند و سؤال ها بیشتر در مورد تأسیس شورای هماهنگی بود و از نامه ای که به خامنه ای دادم نیز سؤال کردند ( در مورد این نامه بعدا توضیح خواهم داد) در مورد شورای هماهنگی سؤال ها از این قرار بود :
س: هدفت از تأسیس شورا چه بود؟ از چه کسی دستور می گرفتی؟ چرا نام آن را شورای هماهنگی گذاشتی وو..؟
ج: من شوری را تأسیس نکردم بلکه همه ی علمای اهل سنت خراسان در تأسیس شوری دست داشته اند و اولین تجمع علمای خراسان در حوزه علمیه احناف خواف زیر نظر مولانا مطهری صورت گرفت و در آن جلسه مولوی کریمدادی نیز حضور داشت و این تصمیم همه ی علمای اهل سنت خراسان بوده که شورایی را جهت پیشرفت امور حوزه های دینی خویش تأسیس نمایند.
س : ما اطلاع دقیق داریم که طرح شوری را تو داده ای و هدفت از تأسیس شوری این بوده که می خواسته ای با دفتر امور اهل سنت که سرپرستی حوزه های اهل سنت را بر عهده دارد، به مقابله و مخالفت برخیزی.
ج: اینکه طرح شوری را من داده ام درست است چون باید کسی یک طرحی ارائه میداد اما برنامه های آن محفی نبوده و در راستای مخالفت با روندکاری دفتر امور اهل سنت هم نبوده بلکه چند جلسه ای که برقرار شده به صورت علنی برقرار گردیده و هدف از آن پیشرفت در امور تعلیمی و تربیتی طلبه ها بوده و هیچ ربطی به برنامه های کاری دفتر امور اهل سنت نداشته است، شورای هماهنگی از نام آن پیداست که در برگیرنده ی مدارس دینی اهل سنت و هماهنگ کننده ی برنامه های درسی و تعلیمی آنهاست.
س: آیا این نام از "وفاق المدارس" پاکستان گرفته شده است؟
ج : نام شورای هماهنگی در جمع علمای اهل سنت خراسان به تصویب رسید و این نام متناسب با برنامه های کاری آن انتخاب گردیده بود و هیچ ربطی به "وفاق المدارس" پاکستان ندارد.
س : اگر تو منظوری نداشتی پس چرا در اولین گردهمایی علماء در خواف این همه اصرار داشتی که مدارس غیر رسمی هم در شوری باشند در حالی که علمای دیگر مخالف این کار بودند؟
ج: شما که داعیه ی وحدت دارید پس چه اشکالی دارد که همه ی مدارس تحت یک برنامه ی مشخصی درآیند و هدف از شوری هم این بود که همه ی مدارس اعم از رسمی و غیر رسمی را در برگیرد تا هماهنگی میان همه ی مدارس به وجود آید و مدیران مدارس در این زمینه به توافق رسیدند و آن را تصویب کردند، در ثانی، همه ی علماء مخالف این کار نبودند بلکه برخی از جمله آقای شراف الدین جامی مخالف بودند که ایشان هم در نهایت قبول کردند که شوری در برگیرنده ی همه ی مدارس باشد .
س: این کار را دفتر امور اهل سنت هم می توانست انجام دهد، چرا تو اصرار به این کار داشتی؟
ج: تنها من اصرار به وحدت مدارس نداشتم بلکه بیشتر علمای منطقه خواهان وحدت مدارس بودند و مسئولین دفتر هیچ کاری در این زمینه نکرده بودند و اگر وحدت حوزه ها جزو برنامه ی کاری آنان در آینده بوده است پس ما کار آنان را جلو انداختیم و نباید از این کار ناراحت می شدند و شوری را منحل می کردند.
س: دفتر امور اهل سنت شوری را منحل نکرده بلکه خود علمای اهل سنت خراسان آن را منحل کردند؟
ج: مسئولین دفتر تحت هیچ شرایطی حاضر به همکاری با شوری نگردیدند و در حقیقت مدیران حوزه ها را وادار کردند تا از شوری کناره گیری کنند و قبل از اینکه من دستگیر شوم، به خاطر فشار دفتر امور اهل سنت، شوری عملا منحل گردید.
س: تو و رفقایت قبل از آن هم شورایی داشتید پس چرا اقدام به تأسیس شورای دیگری کردی و منظورت از آن شوری چه بود؟
ج: آن شوری، شورای منطقه ای بود و تنها چهار مدرسه را در بر می گرفت ولی این شوری فراگیر و همه ی حوزه ها و مدارس علوم دینی اهل سنت خراسان را در برمی گرفت و همان طور که قبلا هم گفتم من شوری را تأسیس نکردم بلکه این خواست همه ی علمای منطقه بود و ما منظور بدی از این کار نداشتیم و هدف ما این بود که برنامه های درسی مدارس، منظم و یکی شود.
س: اسامی مدارس را بنویس؟
اسامی مدارسی که به خاطر داشتم آنها را نوشتم. لازم به یادآوریست: اطلاعات رژیم از همه ی مدارس علوم دینی اهل سنت و تعداد طلبه ها و مدرسین آنها اطلاع داشت چون عموما در بسیاری از مدارس جاسوس داشتند پس نیازی نمی دیدم که از ذکر نام مدارس خود داری ورزم.
س: شوری از کجا تأمین میشد؟
ج: شوری از هیچ جا تأمین نمی شد، اعضای شوری مسئولین و یا استادهای مدارس بودند و به جایی وابسته نبودند.
س: چرا روحانیون اهل سنت بعد از اینکه فارغ التحصیل می شوند فورا اقدام به تأسیس مدرسه و مسجد می نمایند و اصولا چرا مساجد و مدارس اهل سنت بعد از انقلاب گسترش یافته است، حتما از منابعی تأمین می شوند که اقدام به این کار می کنند؟
ج: شما باید این کار را افتخاری برای خود بدانید که در دوران حکومت شما مردم اقدام به ساخت مساجد و مدارس دینی می نمایند و به آن رو آورده اند، نه اینکه از مدارس و مساجد وحشت داشته باشید، در ثانی، مساجدی که قبل از انقلاب ساخته شده بودند گنجایش جمعیت فعلی را ندارند و مطمئن باشید که اهل سنت از هیچ منبع خارجی تأمین نمی شوند و ساخت مدارس و مساجد از پول مردمان سنی همان محل، صورت می گیرد و علاوه از آن، تأسیس مدرسه یک نوع سرگرمی و خود مشغولی و خدمت به مردم است و بیشتر روحانیون اهل سنت به همین خاطر اقدام به تأسیس مدرسه می کنند.
س: ممکن است یک نوع منبع در آمدی هم باشد؟
ج: اینکه حوزه منبع درآمدی هست یا نیست این موضوع را می توانید از مولوی کریمدادی و امثال او بپرسید چون من از آن اطلاعی ندارم و هیچ وقت هم از حوزه به عنوان یک منبع درآمد استفاده نکرده ام و چنین دیدی هم نسبت به حوزه ندارم.

حرف دلت را بزن

فرد تازه وارد ظاهرا رفتار بهتری نسبت به رفتار همکارش داشت او سعی می کرد تا نرمش نشان دهد و از من دلجویی نماید، یک ساندویچ به من تعارف کرد و گفت : می دونم صبحانه نخورده ای این ساندویچ را بگیر و بخور و بعد حرف دلت را بزن، از گرفتن ساندویچ خودداری کردم و گفتم: میل به غذا ندارم او اصرار کرد و گفت: دو ساندویچ خریده ام یکی برای خودم و دیگری برای تو، من هم صبحانه نخورده ام و می دونم تو هم گرسنه ای پس تعارف نکن، بگیر، هر چه تعارف کرد از او چیزی نگرفتم و گفتم: گرسنه نیستم، گفت: می دونم که ناراحتی، چه میشه کرد، رفیق ما آدم خشن یه و یک کمی با خشونت با تو رفتار کرده نباید اینجوری رفتار می کرد، اصلا جای تو اینجا نیست البته تقصیر خودت هم هست، به هر حال من آماده ام تا حرف های تو را بشنوم، "هر چه می خواهد دل تنگت بگو"، گفتم: حرفی برای گفتن ندارم، گفت: چرا، خیلی حرف داری که برای ما بگویی مثلا از مهمان بازی هایت که هر چند وقت یکبار راه می انداختی، از نشست با دوستانت، از مدرسه، از نامه ای که به آیت الله خامنه ای دادی، از شورای به اصطلاح هماهنگی که راه انداختی و از اینکه چطور شد که از اینجا سر در آوردی، البته هنوز هم فرصت داری و کاری نشده ولی این دیگه به خودت بستگی داره.
به طور فشرده از اول تا آخر داستان دستگیریم را تعریف کردم و از اینکه با من با خشونت رفتار کرده اند گلایه کردم و گفتم نیازی به خشونت نبود چون برنامه های کاری من در حوزه شفاف و روشن بوده و چیزی برای پنهان کاری نداشته ام، بعد از اینکه حرف هایم تمام شد باز جو قلم و کاغذ بدستم داد و گفت: بدون آنکه سرت را بالا گیری و به اطراف نگاه کنی همه ی آنچه را گفتی بنویس.
گفتنی است در دو سال دوران سربازی که به عنوان ستواندوم وظیفه در منطقه ی جنگی پیرانشهر( از 15/1/1365 تا مردادماه 1366) در ستاد فرماندهی لشکر 64 در رکن 2 مأمور به خدمت بودم مأموریتم در این دوران بازجویی از اسرا و پناهنده های عراقی بود و از آن دوران تجربه ی زیادی کسب کردم و تا حدودی به شیوه های بازجویی آشنایی داشتم که خود کمک بزرگی برایم در زمان اسارتم در اطلاعات بود و به همین خاطر نهایت تلاشم را به کار می گرفتم تا از نوشته هایم بهره برداری سوء نکنند و تنها به سؤال مطرح شده به صورت فشرده و مختصر جواب می دادم زیرا متوجه بودم که از جواب ها سؤال خلق می کنند، دوم اینکه سعی می کردم نوشته ام را در آخر خط کاغذ به پایان رسانم و اگر احیانا در نیمه ی خط به پایان می رسید بعد از امضاء یک خطی تا آخر می کشیدم و سپس به سؤال بعد جواب می دادم چون بعد از هر نوشته یی از من امضاء می گرفتند از این می ترسیدم که چیزی به آن اضافه نکنند، بازجو متوجه شد و اعتراض کرد و گفت: چرا این کار را می کنی؟ گفتم: منظوری ندارم، گفت: چرا، تو فکر می کنی ما چیزی به نوشته هایت خواهیم افزود ولی ما نیازی به این کار نداریم و دو مرتبه هم حق نداری این کار را بکنی. حدود ساعت دوازده و نیم ظهر مرحله ی اول بازجویی به پایان رسید و در حالیکه کاملا خسته شده بودم مرا به اطاق برگرداندند.

آغاز بازجویی

حدود ساعت هشت و نیم صبح زنگ تلفن راه رو به صدا در آمد و متعاقب آن در اطاق باز شد و یکی از نگهبان ها مرا فرا خواند و چشمانم را بست و بدنبال خود برد و در بیرون از راه رو مرا تحویل یکی از بازجوها داد، او آستین پیراهنم را گرفت و با حالت نیمه خشونت مرا با خودش برد و سپس رو به دیوار سر پانگاه داشت - گفتنی است: عموما بازجوها خودشان را مقدس و پاک می دانستند و متهمین به ویژه سنی ها را نجس تصور می کردند بدین خاطر دست متهمین را نمی گرفتند بلکه روزنامه ی تاب خورده ای بدست آنان می دادند و طرف دیگر آن را می گرفتند و بدنبال خود می بردند و یا گوشه ای از پیراهن فرد متهم را می گرفتند و او را به دنبال خود کش می کردند-، حدود 15دقیقه بعد یکی مرا با خودش به سلول زیر زمینی برد و روی صندلی نشاند، از سلولهای مجاور صدای خشن شکنجه گران و ناله و زاری و گریه ی شکنجه دیدگان بگوش می رسید، فریاد زنی هم بگوش می رسید که گریه و التماس می کرد، احتمال دادم که نوار باشد و به خاطر مرعوب ساختن من این کار را می کنند ولی از دست دژخیمان رژیم هر کاری ساخته بود و گریه و التماس انسان های در بند یک نوع تفریح برای آنان شمرده می شد و از آن لذت می بردند، به هر حال جلادان اطلاعات تلاش فراوان به خرج می دادند تا به هر ترتیبی شده مرا مرعوب سازند، فقط لطف خدا بود که در عالم بی کسی به من کمک می کرد و از من محافظت می نمود؛ چون وقتی انسان هدف مقدسی برای خود انتخاب کند و به تعهد خویش پایبند باشد بسیاری از نیش ها به نوش تبدیل می گردد و تحمل آن آسان می شود.
روند بازجویی و سؤال و جواب در ابتدا عادی بود و بعد یک مرتبه خشونت شروع شد و فحش باران شدم، از طرز رفتار آنان متوجه شدم که بازجوها دو نفرند، البته یکی وراجی می کرد و دومی ساکت بود، اوپایش را در وسط پاهایم قرار داد و با خشونت پرسید می دانی اینجا کجاست؟ گفتم: بله، می دانم اینجا اطلاعات است، گفت: نه، نمی دونی و گرنه اینقدر مغرور نمی بودی، اینجا تایباد نیست که مغرور باشی، گفتم: من هیچ وقت مغرور نبوده ام، گفت: چرا، تو خیلی غرور داشتی، تو وهابی و جاسوس هستی، گفتم: نه وهابیم و نه هم جاسوس، با مشت محکم به گردنم کوبید و گفت: دروغ نگو، ما می دانیم که تو جاسوسی و سر دسته ی وهابی ها در منطقه هستی، ما همه چیز را درباره ی تو می دانیم، گفتم: اگر می دانستید می فهمیدید که من نه وهابیم و نه هم عامل کسی.
شکنجه گر اطلاعات با اصرار زیاد از من می خواست اعتراف کنم که جاسوس و وهابی هستم و من هم شدیدا انکار می کردم، دست به ریش و سبیلم انداخت و موهایم را کشید و گفت : وهابی کثیف، پدرت را در می آوریم ، اعدامت می کنیم...، عاقبت از پاسخ دادن به چرندیات آنان خسته شدم، ترجیح دادم حرفی نزنم، هر چه رویم فشار آوردند حرف نزدم، موهایم را چندین بار به شدت کشیدند و تهدیدم کردند و با غرولند گفتند: چی شده چرا حرف نمی زنی، خفه خون گرفتی، به حرفت می آریم ..، اما لب باز نکردم و هر چه خشونت بیشتری به خرج می دادند به جای ترس، نفرتم از دژخیمان اطلاعات و رژیم خون آشام ولایت فقیه بیشتر می شد، سرانجام دیدند هر چه ناسزا می گویند و تهدید و غرغر می کنند فایده ای ندارد، دست از خشونت و شکنجه ی جسمی برداشتند و با باز و بسته کردن در سلول وانمود ساختند که یکی از شکنجه گرها رفت و دیگری وارد شد، رفتار فرد به ظاهر تازه وارد نسبت به رفتار بازجوی سابق کاملا متفاوت بود و این به جای مشت و لگد زدن سعی می کرد که با زبان خوش و اظهار همدردی به اهداف خودش دست یابد.

رفتار زندان بانان و بازجوها با بازداشت شده ها

زمانی که من را تحت الحفظ و با چشمانی بسته به سلاخ خانه ی اطلاعات رژیم سرا پا جور و فساد ولایت فقیه می بردند، یقین پیدا کردم که از این پس با وضعیت نامطلوب و انسان های کینه توزی روبر و خواهم بود و کسی جز خدا به دادم نخواهد رسید، بنابراین، تصمیم گرفتم که(به یاری خداوند) از خودم ضعفی نشان ندهم که باعث خوشحالی و جری تر شدن دشمن گردد، در اطلاعات، این حقیقت " که ترس و بزدلی نه تنها باعث سرشکستگی انسان می گردد بلکه باعث بدبختی او نیز می شود"، برایم واضح و روشن شد؛ زیرا برخی از متهمان که بی نهایت می ترسیدند بیش از دیگران مورد شکنجه و آزار قرار می گرفتند این افراد هر بار که زنگ تلفن داخل راه رو به صدا در می آمد ناخودآگاه می لرزیدند، هنگامی که نگهبانها با خشونت در را باز می کردند تا یکی از ما را به شکنجه گاه ببرند همه ی چشمها به طرف در دوخته می شد و برخی از نفس می افتادند و دچار رعشه و لرزه می شدند، نگهبان ها با خشونت چشمهای فرد قربانی را می بستند و با خودشان می بردند و تحویل بازجو می دادند.
رفتار زندان بانان و بازجوها با بازداشت شده ها بسیار زشت، توهین آمیز و خشن بود، بازجوئیها عموما با تهدید و ارعاب و تطمیع صورت می گرفت و توأم با شکنجه ی روحی و جسمی بود، اطلاعاتی های نظام ولایت فقیه در این زمینه مهارت کافی دارند و آموزشهای ویژه ای در شکنجه و آدم کشی دیده اند و تهی از معنویت و اخلاق و خوی اسلامی و صدق و راستی اند، با متهمین به خصوص با اهل سنت رفتار غیر انسانی و ظالمانه ای دارند و هیچ نوع حقوقی برای شخص متهم قایل نیستند؛ چون او را نجس و محارب با حکومت نایب امام زمان میدانند و براین باورند که هر متهمی خاصتا سنی مستحق شکنجه و عذاب است و باید شکنجه شود!؟
اصولا دستگاه امنیتی رژیم ولایت فقیه، جنایتکارترین و ضد اخلاقی ترین دستگاه های امنیتی دنیا ست، اینان خودشان را سربازان گمنام امام زمان قلمداد می کنند و بدین خاطر خویشتن را بالاتر از قانون و از هر قید و بندی آزاد می پندارند و به هیچ اصلی از اصول انسانی و اخلاقی خودشان را پای بند نمی دانند، بازجوهای بی مروت و بی احساس در پرونده سازی مهارت عام و تام دارند و همه ی تلاششان را به کار می گیرند تا متهم را مرعوب سازند وسپس با نیرنگ و فریب و تهدید خواسته های شوم خودشان را بر او تحمیل می نمایند و او را وادار به اقرار به جرم ناکرده می کنند، قاضی های مغرور و بی سواد دادگاه های انقلاب و ویژه ی روحانیت هم که بی عاطفه تر و بی دیانت تر از بازجوها هستند، کوچکترین توجهی به دفاعیات متهم نمی کنند و تنها گفته و نظریه ی بازجو را در مورد متهم قبول می کنند و آن را ملاک حکم ناعادلانه ی خود قرار می دهند، با اهل سنت رفتار خشن تر و ناعادلانه تری دارند و با نگاه کینه توزانه و دشمنانه به آنان می نگرند و حد اکثرحکم را در مورد متهم سنی به کار می گیرند.

شیوه های بازجویی

شیوه های بازجویی در ایران از خشن ترین و ضد اخلاقی ترین شیوه هایی است که توسط وزارت اطلاعات نظام مستبد ولایت فقیه به کار گرفته می شود و با وجود آن، ولایت سالاران و خودکامگان ایران دم از رأفت و رحمت اسلامی می زنند و حکومت جابرانه ی خویش را حکومت علوی و امام زمانی معرفی می کنند، برخی از این شیوه ها شامل موارد ذیل است: شک دادن، ضربات سریع به سر و گردن و شکم، شلاق زدن به کف پاها و کمر، قرار دادن بازداشتیان در معرض گرما و نور شدید و همچنین قرار دادن آنان در معرض سرمای شدید، آویزان کردن از سر و از مچ دستها، بستن وزنه ی سنگین به بیضه ها، کشیدن ناخونها، دادن قرص های خواب آور و سپس قرار دادن قربانی تحت بازجویی شدید و مستمر و جلوگیری از خواب وو

جلادان اطلاعات به دادسرا آمدند

حدود ساعت سه بعد از ظهر روز سه شنبه 11/7/1368دو نفر از اطلاعات مشهد به داد سرای ویژه آمدند، دو نفر اطلاعاتی مرا سوار بر اتومبیل "بی، ام، و" نموده و به من گفتند : " سرت را به صندلی به چسبان و به اطراف نگاه نکن" ، در دو طرف اتومبیل دو موتور هندا حرکت میکردند، اتومبیل چند دقیقه در کوچه های اطراف چرخید و سپس وارد اطلاعات مرکزی (در کوه سنگی) گردید، هنگامی که اتومبیل وارد اطلاعات شد از خدا یاری خواستم و با خودم گفتم: " حالا که در این چاه افتاده ای چاره ای جز صبر و شکیبایی و تحمل سختی ها نداری" ، به قول شاعر:

سرسبزم زبان سرخ آخر می دهد بر باد چرا؟ چون حرف حق گفتن طناب دار هم دارد

بعد از آنکه مرا از اتومبیل پیاده کردند حدود 15 دقیقه رو به دیوار ایستاده نگه داشتند و سپس مرا به اطاق انگشت نگاری بردند، بعد از عکس گرفتن در حالی که چشمهایم بسته بود از من اثر انگشت گرفتند، در حین انگشت نگاری، حالت کشیده به انگشتهایم می دادم تا مشخص گردد که این اثر انگشت به زور گرفته شده است، کسی که از من اثر انگشت می گرفت با غرور و خشم گفت: چرا این کار را می کنی؟ گفتم: من چه میدانم که اثر انگشت زیر چه نوشته هایی زده می شود، او گفت: ما خائن نیستیم، گفتم : خدا کنه اینطور باشه، گفت: همینطوره، معلوم می شه خیلی غرورداری! گفتم : چون بی گناهم و کاری نکرده ام که از آن ترسی داشته باشم، گفت: دیگه از حالا من به تو توصیه می کنم با برادران اینطور بر خورد نکن که ضرر خواهی کرد و پشیمان خواهی شد ولی اگر صادقانه با آنان کنار آمدی در حقت خیلی ارفاق خواهند کرد، گفتم: خیلی ممنون، گفت: از ما گفتن بود، خودت بعدا خواهی فهمید، هر کس که به اینجا آورده شده من همین توصیه را به او کرده ام و خیلی ها به توصیه هایم عمل نموده اند و بعد از بیرون شدن از اینجا از من تشکر هم کرده اند..، دست بردار نبود و یکسره ورّاجی می کرد.
در جیب کتم دعای گنج العرش و چند تا دعای قرآنی بود، وقتی که جیبم را خالی کرد، گفتم: دعاها را به من دهید گفت : در داخل اطاق دعا زیاد است اگر به آنها اعتقاد داشته باشی و آنها را نسوزانی! گفتم: تا چه دعایی باشه..، گفت : برای آخرین بار برایت میگم که از غرورت پایین بیا والا هر چه دیدی از خودت دیدی!!؟.
از دست این هیچ کاره ی همه کاره رهایی یافتم و مرا با چشمان بسته به طرف راه رو عمومی بردند، در داخل راه رو از هر طرف فحش باران و تهدید می شدم؛ یکی می گفت: ریشش را به تراشید..، دیگری می گفت : اعدامش کنید..، سومی میگفت: این آدم خوبیه کارش نگیرید..، بعد از عبور از میان پرحرفها، مرا به اطاق عمومی شماره 5 بردند و بلافاصله چشم بند را از روی چشمانم برداشتند و در را به رویم بستند.
اطاق شماره 5
داخل اطاق 17 نفر از بلوچ های سنی اطراف صالح آباد بودند که دو نفر از آنان پیرمرد و دو نفر نوجوان و بقیه جوان بودند، این افراد همراه حدود شصت نفر دیگر بعد از کشته شدن حاجی عسکری گرگیچ دستگیر شده بودند، امکانات رفاهی اطاق تنها یک تلویزیون سیاه و سفید بود، به جای قرآن کریم یک جلد مفاتیح الجنان گذاشته بودند تا زندانیان دعاهای آن را به خوانند، نگهبانان هر شیفت، دارای رفتار و اخلاق ویژه ای بودند؛ بعضیها خشن و از خود راضی و بعضیها بیش از حد مقرراتی و برخی هم خوش برخورد بودند.
تا سه روز من را به هوا خوری نبردند ولی بعدا روز در میان حدود بیست دقیقه ای هواخوری داشتم، عموما همه ی ما، هم اطاقی ها را با چشمان بسته پشت سر هم قرار می دادند و سپس به طرف محوطه ی هواخوری می بردند، گاهی در مسیر راه، همانند گرگ یکی از ما را می ربودند و گاهی هم از هواخوری برای بازجویی می بردند، تا حدود یک هفته مرا برای بازجویی نبردند و در این مدت من از افراد اطاق که برای بازجویی برده می شدند، سؤالات زیادی در رابطه با نحوه ی بازجویی کردم، ضمنا هم متوجه شدم کسانی که زیاد می ترسیدند آنان را بار بار برای بازجویی می بردند ولی کسانی که ضعف کمتری از خودنشان می دادند، عموما بیش از یکبار برای بازجویی برده نمی شدند.

دادسرای ویژه ی روحانیت مشهد

سه شنبه: 11/7/1368
حدود ساعت سه و نیم صبح دو نفر مأمور با لباس شخصی مرا به مشهد انتقال دادند، قبل از بردن به دادسرای ویژه، مأمور همراه اشتباها مرا به دادسرای انقلاب برد، دادیار انقلاب بعد از آنکه پاکت لاک و مهر شده را باز کرد و نامه را خواند به مأمور همراه من گفت: به دادسرای ویژه بروید و آهسته به من گفت:" خدا بدادت برسد״
دادگاه ویژه ی روحانیت: گفتنی است؛ آئین نامه ی دادگاه ویژه را "ری شهری" نوشته و رهبر هم آنرا تصویب کرده است، این دادگاه چندین شعبه دارد از جمله در مشهد، حکمش فرجام ندارد و زیر نظر قوه ی قضائیه کشور نیست بلکه مستقیما زیر نظر رهبر اداره می شود، این دادگاه به بهانه ی حفظ حرمت روحانیت تأسیس شده ولی در واقع بدترین توهین ها به روحانیت اعم از شیعه و سنی در همین بیدادگاه صورت می گیرد، کار دست اندرکاران این بیدادگاه، زندان، تبعید و اعدام روحانیون مخالف است و در حقیقت وسیله ای در دست عمال رژیم برای سرکوب روحانیون مخالف نظام ولایت فقیه است، ولایت سالاران، ولایت خودساخته ی فقیه و مذهب شیعه ی صفوی را وسیله ای برای استبداد حکومت خود قرار داده اند و با هدف جلوگیری از حرکتهای حق طلبانه ی روحانیون مخالف رژیم، این دادگاه را تأسیس کرده اند.
حدود ساعت یازده صبح روزسه شنبه، مأمور کمیته مرا به مأمورین دادسرای ویژه تحویل داد، قبل از ورود به راهرو دادسرا، یکی از مسئولین با زیر چشمی مرا برانداز کرد و بدون اینکه حرفی بزند وارد اطاقش شد، سپس مرا در راهرو نشاندند، شیخ مؤمنی دادیار ویژه که از"شمرذی الجوشن" هم بدتربود با چهره ی درهم کشیده و عبوس ((عبوسا قمطریرا))، به طرف من نگاه کینه توزانه ای کرد و با خودش غرّید و گفت: این از سلمان رشدی بدتر است ..، بعد از غرغر کردن مؤمنی، مرا به اطاق عرب- دادستان ویژه - بردند، او آنقدر مغرور و خودخواه بود که حتی جواب سلامم را هم نداد، چند برگه کاغذ بدستم داد و گفت: بیوگرافی خودت را بنویس و علت سوختن قرآن و سایر مقدسات را هم توضیح بده و روحانیون "له" و "علیه" را هم بنویس. با وجودی که متوجه شدم که منظور او از روحانیون "له " و "علیه" چیست، یک شیخ شیعه که در کنارعرب نشسته بود برایم گفت: له یعنی کسانی که با شما موافقند و علیه یعنی کسانی که با شما مخالفند، منظور حاجی آقا این است که همه ی آنان را نام ببرید.
بیوگرافی و علت سوختن اوراق پاره ها را نوشتم و تحویل عرب دادم، اما نامی از مخالفین و موافقین نبردم، او گفت: چرا اسامی طلابی که قرآنها را آتش زده اند ننوشته ای؟ گفتم: قرآن سوزی نبوده، در ثانی وقتی که من همه چیز را به گردن گرفته ام نیازی نیست که طلاب را معرفی نمایم، او پرخاش کرد و گفت: اشتباه می کنی تو را وادار می کنیم که اسامی را بنویسی..، گفتم: دست شما درد نکنه، خیلی ممنون از برخورد شما، مغرورانه گفت: هنوز کجا شه دیدی..، ضمنا روی میز عرب مقداری اوراق نیمه سوخته گذاشته شده بود و او اصرار داشت که تو عکس امام و قانون اساسی و اقامه ی شیعه را سوخته ای! من منکر سوختن عکس خمینی و قانون اساسی و اقامه ی شیعه شدم و در مورد سوختن اوراق پاره ها گفتم: از نظر فقه امام ابوحنیفه - رحمه الله - یکی از راه های حفظ حرمت تکه پاره های آیات، سوختن و دفن کردن آن، می باشد.
سپس عرب به یکی از بازپرسها دستور داد تا از من بازجویی مقدماتی به عمل آورد، بازپرس، بلافاصله بازجویی را شروع کرد و بیشترسؤالها در زمینه ی آتش زدن اوراق پاره ها بود، بعد از آن، عرب حکم بازداشت کردنم را صادرکرد و در نامه ی بازداشتیم نوشت: "نامبرده به علت فعالیت شدید به نفع فرقه ی وهابیت و هتک مقدسات تا اطلاع ثانوی بازداشت میگردد". لازم است یادآور شوم : اوراق نیمه سوخته شاید بر اثر بی توجهی طلاب دفن گردیده بود ولی اقامه ی شیعه و امثال آن به طور یقین دسیسه بازی دشمنان بود..

مزدوران اطلاعات رژیم فورا دست به کار شدند

هنوز چند دقیقه ای از رفتن سه نفر مزبور نگذشته بود که مولوی کریمدادی و فرزندش، با سراسیمگی و شتاب وارد کمیته شدند و مستقیما نزد رئیس کمیته رفتند، دقایقی بعد، مرا فراخواندند، به محض ورود به دفتر، سلام کردم ولی کسی جواب سلامم را نداد، رئیس کمیته قیافه ی بی طرفانه و حق به جانبی به خود گرفت و گفت: آقای صفی زاده! ما چه کار کنیم؟! اون آقایون می گفتند: آتش زدن اوراق پاره ها از جمله آیات قرآن جایز و روا است ولی این آقایون میگویند به هیچ عنوان جایز نیست! گفتم: جناب موسوی! این یک مسئله ی فقهی است و فقها این کار را جایز دانسته اند و نظر جناب مولانا هم فکر نمی کنم مخالف نظر فقهاء باشد.
کریمدادی گفت: کسی که قرآن را بسوزاند کافر و مرتد است..، خودم را کنترل کردم و گفتم: جناب مولانا! خود شما خوب میدانید که کسی قرآن شریف را نسوخته است و اگر چنانچه ضمن آتش زدن اوراق پاره ها، برخی از آیات قرآن هم درمیان کاغذ پاره ها بوده و طلبه ها ندانسته اند و به آن توجه نکرده اند، این بی توجهی از روی عمد نبوده و کسی هم مرتد نمی شود، ثانیا اینکه: به خاطر حفظ حرمت کلام خدا، سوختن اوراق پاره شده ای که در آنها برخی از آیات قرآن نوشته شده باشد، از نظر فقهاء خصوصا فقهای احناف جایز است و دلیل عمده ی جواز این کار، عمل حضرت عثمان -رضی الله عنه- است که در حضور جمعی از اصحاب پیامبر اکرم صلی الله علیه وسلم (بعد از جمع آوری مجدد قرآن و نسخه برداری آن ) آیات و سور متفرقه ای که در اختیار برخی از اصحاب قرار داشت، آنها را از میان بردند.
کریمدادی گفت: حاشیه ی کتاب نوشته: سوختن درست نیست، باید دفن شود، گفتم : در زیر همان حاشیه، حاشیه ی دیگری است که گفته با استناد به عمل حضرت عثمان، سوحتن هر نوشته ای جایزاست، کریمدادی گفت: نه، جایز نیه، هیچ کدام از فقهای اهل سنت این کار را جایز نمی دانند، سپس طومار و نامه ی طویل و عریضی از جیبش درآورد و آن را تحویل رئیس کمیته داد و گفت: این علمایی که این نامه را امضاء کرده اند هیچکدام جایز نمی دانند (آن نامه را جمع زیادی از آخوندهای افغانی بنا به تحریک اطلاعات رژیم، علیه من امضا کرده بودند)، در جواب گفتم: مولاناشمس الدین مطهری که رهبر اهل سنت خراسان و استاد بیشتر علمای منطقه هستند، سوختن اوراق پاره ها را (که باهدف حفظ حرمت باشد) جایز می دانند و همه ی علما هم ایشان را قبول دارند.
کریمدادی گفت: نه، جایز نمدونه، من هم بلافاصله، فتوکپی نامه ی جناب مولانا شمس الدین را تحویل رئیس کمیته دادم، او با تعجب نگاهی به هر دو نامه انداخت و گفت: من چه کار کنم؟! گفتم : جناب! در هر مذهبی اختلافات جزئی وجود دارد چنانچه در فقه شما نیز از اینگونه مسائل زیاد است و این هم یک مسئله ی فقهی است، شاید از نظر ایشان و گروه همراهشان، جایز نباشد ولی از نظر فقه امام ابوحنیفه -رحمه الله- ، جایزاست، کریمدادی گفت: مولوی شمس الدین متوجه نبوده و گر نه نمی نوشت، گفتم: ایشان متوجه نبوده و تنها شما و امثال شما متوجه اید؟! کریمدادی به رئیس کمیته گفت: برم کتاباره بیارم؟ او گفت: نه، نیازی به آنها نیست..، در حقیقت او از این مباحثه ی بی حاصل ما، لذت می برد و در دل خود به ما می خندید.
کریمدادی چون از نظر فقهی و استدلالی به بن بست رسید، شروع به مغلطه کردن نمود و گفت: ای رئیس وهابی ها در منطقه یه ، ای خیلی خطرناکه، خیلی خطرناکه، نماینده ی امام ره مخواست به زنه..!(منظورش، شیخ حسینی بود که در جلسه ی امتحانات در مسجد جامع احناف تایباد، میان من و او گفتگو شد، البته ناگفته نماند که مولوی کریمدادی، همین حرفش راست بود؛ چون واقعا می خواستم شیخ حسینی را بزنم ولی مرحوم حاجی مولوی صالحی، مانع شدند)، گفتم: چرا مغلطه می کنید، نماینده ی امام کجا بود؟! این مغلطه کردن خودش بیانگر این است که شما اغراض و خصومت شخصی دارید و با من از روی عداوت رفتار می کنید.
پسر مولوی کریمدادی گفت: بابا! برم "شامی" ره بیارم؟ کریمدادی گفت: نه، شامی ره قبول نداره، قبول نداره..، پسرش رو به من کرد و گفت: تو مرتدّی، گفتم: خفه شو، احمق بی شعور، تو که کتاب" شروط الصلاة" را هم یاد نداری و در آن گیری و عبارت آن را متوجه نمی شوی و به جای تو، طلبه های افغانی امتحان می دهند تا پدرت بتواند جیره ی ناچیز تو را بگیرد، چگونه به خودت جرأت می دهی که بر علیه من فتوا صادر کنی؟!، او ساکت شد و دیگر لب برنیاورد، اما پدر او با سراسیمگی، رو به رئیس کمیته کرد و گفت: ای خیلی خطرناکه، ای آدم خطرناکیه...، کریمدادی و پسرش به نمایندگی از دیگران آمده بودند تا به زعم خودشان فاتحه ی مرا بخوانند و مطمئن شوند که آزاد نخواهم شد، بدین خاطر او چندین بار کلمه ی " خطرناکه" را تکرار کرد و از این طریق به رئیس کمیته فهماند که من برای رژیم خطرناکم، تحمل من هم از ورّاجی های او به سرآمد و زمانی که دیدم این ها اهل منطق نیستند و در واقع کوک کرده شده هستند و سر در آخور دیگران دارند و دستور از جایی دیگر صادر شده و شورای هماهنگی آتش به خرمن همه انداخته است، از روی صندلی بلند شدم و رو کردم به کریمدادی و با تهدید گفتم: من از این آقایون گله مند نیستم، دشمن واقعی اهل سنت و جامعه، خود فروختگانی مثل تو و امثال تو هستند که به خاطر چند پاره آهن و سیمان و آهک و.. ، دین و ایمان خود را فروخته اید و چنین مسائلی را مطرح و پیش این و آن گردن کج می کنید، من خطرناک نیستم ، بلکه تو و امثال تو برای جامعه ی اهل سنت خطرناکید.
ناراحت شدم و دست به صندلی بردم و خواستم آن را بر فرق سر مولوی کریمدادی و پسرش بکوبم ولی یکی از سربازها فورا خودش را به درون اطاق انداخت و مرا گرفت و از اطاق بیرون برد، پدر و پسر که خودشان ر ا به میز رئیس کمیته چسبانده بودند، نفس راحتی کشیدند و در حینی که سرباز مرا از اطاق بیرون می برد، کریمدادی به من گفت: زود باش برو بیرون، گفتم خفه شو، خواهی دید..، چند دقیقه ای بعد، گرگهای مزدور اطلاعات از کمیته بیرون شدند و به راه خود رفتند و به دستور رئیس کمیته ، مرا بازداشت کردند.
واقعا حق داشتم که ناراحت و منفعل شوم؛ چرا که بیگناه بودم و تنها به سبب فعالیت و هماهنگ ساختن روحانیون و مدارس اهل سنت، این همه مشکلات را اطلاعات رژیم با همکاری مزدورانش برایم فراهم ساخت، اما از آنجاییکه هر کار زمامداران نظام ولایت فقیه، با دسیسه و فریب همراه است، جلادان حکومت ولایت فقیه، مستقیما وارد عمل نشدند و چند نفر بی سوا دو بی احساس را جلو انداختند و علیه من تحریک کردند و به آنان القاء نمودند تا با استناد به برداشتهای غلط و بی پایه ی خودشان، طوماری را امضاء نمایند و آنان هم به خاطر خوشایند اطلاعات، این کار را کردند.

لعن ارباب قلم برآن کسی کو با قلم بهرنفع خویش از بیدادگر تمجید داشت

فراخوانی مجدد به کمیته ی تایباد

ساعت نه صبح روز دوشنبه : 10/7/1368 به کمیته فراخوانده شدم، سپس آقایان: حاجی مولوی صالحی و مولوی سعید فاضلی -رحمهما الله- و حاجی سید علی اکبر حسینی به کمیته آمدند و مستقیما به دفتر رئیس کمیته رفتند، بعد از چند دقیقه ای که آنان با رئیس کمیته صحبت کردند، من را نیز احضار نمودند، رئیس کمیته به خاطر حفظ ظاهر، با من محترمانه صحبت کرد و نسبت به برخورد دفعه ی قبل، صد و هشتاد درجه تغییر رویه داده بود، او مسئله ی آتش زدن اوراق پاره ها را (که در حقیقت بهانه ای بیش نبود) مطرح کرد و گفت: این کار طلبه ها که به دستور جناب مولوی صورت گرفته، باعث جریحه دار شدن احساسات مردم گردیده و امنیت منطقه را به خطر انداخته است، بدین خاطر ما مجبور شدیم تا ایشان را بازداشت کنیم !؟ حاجی مولوی صالحی گفتند: جناب موسوی! خود شما می فهمید که این یک مسئله ی فقهی است و در این باره آراء و نظریات فقهاء مختلف و متفاوت است و عمل به یک مسئله ی فقهی، توهین به سایر فقهاء و یا مذاهب دیگر شمرده نمی شود پس بهتر همین است که این موضوع را بزرگ نسازید و در همین جا خاتمه دهید.
موسوی گفت: چون ما ایشان را به مدت دو روز بازداشت کرده ایم، مطابق با قانون باید ایشان را به دادسرای ویژه ی روحانیت مشهد معرفی نماییم، البته می شود کاری کرد، و نامه ای که قبلا برای دادسرای ویژه در مورد ایشان نوشته ایم ، آن را تغییر دهیم و نظر مساعد دهیم که یقینا در این صورت ایشان را آزاد خواهند کرد.
حاجی مولوی فرمودند : همانگونه که ایشان رابازداشت کرده اید، به همین نحوهم می توانید آزاد سازید وقضیه رامختومه اعلام کنید
مرحوم مولوی سعید فاضلی و حاجی سید علی اکبر حسینی گفتند: جناب مولوی همشهری شما هستند پس باید هوای ایشان را داشته باشید (موسوی از بیرجند بود)، او گفت: به یک شرط ما می توانیم ایشان را آزاد سازیم و پرونده را مختومه اعلام کنیم که
ایشان شفاها بگویند: اشتباه کرده ام و کتبا هم آن رابنویسند!؟
در جوابش گفتم: کاری که خلاف شرع و عرف باشد انجام نداده ام پس به هیچ صورتی حاضر به این کار نیستم، موسوی گفت: تنها راه چاره همین است و در غیر آن، ما مجبوریم شما را به مشهد اعزام نماییم! گفتم: چرا این همه اصرار می کنید که بگویم اشتباه کرده ام!؟ به خداسوگند اگر، گردن من هم زده شود هرگز نخواهم گفت که اشتباه کرده ام؛ چون کار خلافی انجام نداده ام و مرتکب هیچ جرمی هم نشده ام، موسوی با کنایه و سرتکان دادن، گفت: خدا کند که تا آخر از خودتان پایداری نشان دهید، حاجی مولوی در جوابش گفتند: یک موضوع فقهی را نباید شما این قدر کشدار و مسئله ساز، سازید، همین جا تمامش کنید. موسوی زمانی که متوجه شد که من به هیچ عنوان حاضر نیستم بگویم اشتباه کرده ام، مرا از اتاق بیرون کرد و بعد از چند دقیقه، جناب حاجی مولوی و همراهانشان نیز از دفتر بیرون شدند، ظاهرا به آنان قول آزادیم را داده بودند؛ چون هر سه نفر هنگام رفتن به من گفتند: چیزی نیست، قرار شد که شما را آزاد نمایند، سپس با من خداحافظی کردند و از کمیته بیرون شدند.
برخی از مردم که تحت تأثیر دسیسه و القاءات دشمن قرار گرفته بودند، امتناع من از اقرار به اشتباه را بهانه قرار داده و آن را دلیل بر غرور و تندروی من قلمداد کردند و شایع ساختند که اگر مولوی صفی زاده گردن کلفتی نمی کرد و از غرور خودش پایین می آمد، حتما آزاد می شد!!؟
اینگونه که برخی از مردم تصور می کردند، نبود، بلکه حقیقت این بود که باوجود اقرار به اشتباه هم مرا آزاد نمی ساختند؛ چون موضوع آتش سوزی بهانه ای بیش نبود و اصل موضوع، شورای هماهنگی بود که رژیم رانسبت به من حساس ساخته بود، علاوه از آن، رئیس کمیته در حضور آنان می خواست مرا خرد و ذلیل سازد و با زرنگی از من اقرار به اشتباه بگیرد و اگر من می گفتم و یا می نوشتم که اشتباه کرده ام، نه تنها از آزادیم خبری نبود بلکه تا آخر هم باید این کلمه را تکرار می کردم و جور گناه نکرده را می کشیدم (همانگونه که بدون اقرار به اشتباه کشیدم و بیش از سه سال بدون هیچگونه جرمی در سیاه چالهای رژیم به سر بردم) و در طول دوران بازجویی نیز مجبور می شدم که بارها بگویم اشتباه کرده ام و مفهومش این بود که مرا ببخشند و این به معنی طلب عفو و بخشش از گناه نکرده و تن دادن به ذلت بود، بنا به همین اصل، حاضر نشدم که بگویم و یا بنویسم اشتباه کرده ام و تا آخر هم به یاری خداوند مقاومت کردم و زیر بار ظلم نرفتم و در برابر جلادان خون آشام رژیم مستبد ولایت فقیه، هرگز سر فرود نیاوردم.

اظهارعجز پیش ستم پیشگان خطاست اشک کباب باعث طغیان آتش است

بازداشت در کمیته ی تایباد

در کمیته ی تایباد در اتاقی مرا بازداشت کردند و بعد از چند دقیقه مرا به اتاق رئیس کمیته ی وقت (موسوی ) بردند، خبرچین اطلاعات به اسم مستعار "باقر" نیز در آنجا حضور داشت، موسوی با دیدن من ، زمین و آسمان را به هم دوخت و تا توانست ورّاجی کرد و مسئله ی وهابیت و شورای هماهنگی را مطرح نمود و مرا طرّاح و بنیانگزار آن دانست و گفت: سربازان امام زمان هشت سال از این مرز و بوم دفاع کرده اند و این همه شهید داده اند تا تو و امثال تو در اینجا زندگی کنید و در امنیت به سر برید ولی شما قدردان این نظام نیستید و بر علیه آن فعالیت می کنید!؟
در جواب او گفتم: هر کس در قبال وطنش وظیفه ای دارد و من هم به وظیفه ام عمل کرده ام و دو سال در جبهه ی جنگ خدمت نموده ام پس نیازی نیست که هشت سال جنگ را به رخم به کشید، او گفت: تو با آتش زدن چند ورق، خواسته ای خودت را مطرح کنی و ناامنی اجتماعی به وجود بیاوری و به باورهای تشیع بی احترامی کنی!؟ او همچنان وراجی می کرد و مجال دفاع به من نمی داد و مرا با سلمان رشدی و رژیم کویت و سعودی هم دست خواند و گفت: تو حتی حاضر نشدی در مراسم تعزیه ی امام پرچمی را بر سر در مسجدت نصب کنی، در جوابش گفتم: در مسجد جامع احناف به نمایندگی از همه ی مساجد هم پرچم سیاه نصب گردید و هم در آنجا تعزیه گرفته شد پس نیازی نبود که در همه ی مساجد پرچم نصب گردد و یا در آنها تعزیه گرفته شود، علاوه از آن، شما قضایایی را به من نسبت می دهید که هیچ ربطی به من ندارد و اگر رژیم کویت و سعودی با شیعیان کشور خودشان با خشونت رفتار می کنند به من چه مربوط است !؟
گفتنی است در هفته ی اول وفات خمینی برخی برایم گفتند: صلاح همین است که پرچم سیاهی بر سر در مسجد نصب شود، من با این پیشنهاد مخالفت کردم و گفتم: اگر این باب گشوده شود و ما این کار را انجام دهیم، برای هر کسی که وفات کند باید پرچمی نصب کنیم و این دردسر آفرین است، پس نیازی به این کار نیست و لزومی هم ندارد.
بعد از موسوی، باقر (عامل اطلاعات) به سخن درآمد و گفت: شما آدم باسوادی هستید و لیسانس دارید، چرا وقتی که مأمورین دولت به دنبال شما آمدند از آمدن امتناع کردید و مقاومت از خودتان نشان دادید!؟ گفتم: چه کسی گفته که من مقاومت کرده ام و از آمدن امتناع ورزیده ام !؟ درثانی، مأمورین دولت باید لباس رسمی و یونیفرم داشته باشند و حکم را ارائه دهند و مأمورین شما نه یونیفرمی داشتد و نه هم حکمی را ارائه دادند، او گفت:
آیا اتومبیل کمیته بیانگر آن نبود که این دو نفر مأمور هستند؟ گفتم: جناب، اتومبیلی وجود نداشت و مرا با تاکسی به کمیته آوردند.
او در ادامه ی سخنانش گفت: چرا شورای هماهنگی را تأسیس کردی و هدفت از این کار چی بود؟ گفتم: شورا را من تأسیس نکردم، گفت: چرا، تو این کار را کردی و ما مدرک داریم، گفتم: شما هیچ مدرکی علیه من ندارید، سرش را تکان داد و گفت: معلوم خواهد شد. پس از این گفتگوی جنجالی، بدستور رئیس کمیته مرا بازداشت کردند.
از جواب هایی که به موسوی و باقر دادم، برخی از مردم در داخل شهر تایباد باخبر شده بودند که احتمالا از طریق یکی از سربازها به بیرون درز کرده بود، در مقابل، عوامل اطلاعات هم زمان با دستگیری من تبلیغات شدیدی علیه من راه انداختند، برخی از عوامل اطلاعات به بعضی از مساجد و حتی قریه ها سرک کشیده بودند و گفته بودند: شنیده ایم یک نفری 25 قرآن را آتش زده است آیا شما او را نمی شناسید و از او اطلاعی ندارید!!؟
اطلاعات از این طریق خواست مرا ترور شخصیت کند؛ چون من بیاری خداوند تحت هیچ شرایطی حاضر نشدم در مسیر قدرت و با ایماء و اشاره ی اطلاعات رژیم حرکت کنم بلکه خواستم آزاد باشم و بدون وابستگی و آزادانه خدمت کنم و این با طبع ددمنشانه ی رژیم ولایت فقیه سازگار نبود، بنابراین، جلادهای رژیم، جلوی فعالیت های اجتماعی و اسلامی مرا که در راستای وحدت و همبستگی میان روحانیون و جامعه بود، با دست و زبان آخوند های بی سواد و جیره خوار گرفتند و برایم پاپوش درست کردند.
غوغا سالاران
اطلاعات از همه ی عوامل خود خواست تا نوحه ی هتک حرمت مقدسات را سر دهند و غوغا به پا کنند، غوغا سالارانی مانند مولوی کریمدادی و روضه باغی و غیره برای اینکه همکاری و جاسوسی خودشان را با رژیم توجیه نمایند غوغا به پا کردند و به دستور اطلاعات نوحه سرایی نمودند و برای از میان بردن من همه ی توان خویش را به کار گرفتند، هدف اطلاعات رژیم این بود که عوامل آن، جوّ را متشنج سازند و افکار عمومی را از واقعیت منحرف نمایند و آنان هم این خوش خدمتی را به اربابانشان کردند، چاپلوسان و فرومایگان و مشتی از خدا بی خبر که با ساز اطلاعات می رقصیدند از کاه کوه ساختند و اطلاعات هم از این فرصت بدست آمده نهایت بهره برداری را کرد، ولی حقیقت چیز دیگری بود و باور بفرمایید مسئله ی آتش زدن اوراق پاره ها بهانه ای بیش نبود و یک پوشش و ظاهر قضیه بود و اصل موضوع شورای هماهنگی بود که رژیم مستبد ولایت فقیه را به حرکت علیه من واداشت و همه ی کسانی که عضو شورا بودند از ترس رژیم پا پس کشیدند و من چوب آن راخوردم.

ظالم آن قومی که چشمان دوختند زان سخنها عالمی را سوختند

تاریخ دستگیری


روزهای پنجشنبه هر هفته، طلاب را موظف کرده بودم که حدود یک ساعت به نظافت حجره ها و حیات حوزه بپردازند؛ چون اطراف حوزه ی علمیه مظهر التوحید در آن زمان دیوار کشی نبود و با وزیدن باد، آشغال و کاغذ پاره های زیادی در اطراف حجره ها جمع می شد و یک حالت زننده ای به خود می گرفت، کاغذ پاره های زیادی هم در یک اتاق بی در و پیکری ریخته شده بود که مزید بر علت بود و اتاق به یک آشغال دانی تبدیل گشته بود.
از محدوده ی حوزه عابران زیادی تردد می نمودند و روزهای جمعه برخی از مردم که احتمالا عوامل اطلاعات و مغرض و یا هم انسان های نا آگاه و نافهمی بودند، با نظر تحقیر به طلاب و محیط آنان نگاه می کردند و نق می زدند و ناراحتی خودشان را روی طلبه ها خالی می کردند و برخی هم به طلبه ها طعنه می زدند و باصدای بلند می گفتند: این مفت خورها این قدر تنبلند که نگاه کن چقدر کاغذ پاره اینجا جمع شده، عرضه ی دور انداختن این آشغال ها را هم ندارند!؟
از این قبیل حرف های زشت و زننده هر هفته بار طلاب می کردند، این برخوردها مرا زیاد آزار می داد و به واکنش و دفاع از طلبه ها وا می داشت چون دوست نداشتم طلبه های جوان که برخی واقعا مخلص بودند و از روی اخلاص درس می خواندند مورد تمسخر عده ای نافهم و مغرض قرار گیرند و غرور آنان خورد شود، بنابر این تصمیم گرفتم طلاب را مجبور به نظافت محیط حوزه نمایم ولی باد امان نمی داد و هر روز چند بار طلبه ها مجبور بودند به نظافت بپردازند، حالا فکر می کنم همه ی آن افرادی که به طلبه ها طعنه می زدند، عوامل اطلاعات رژیم بوده و دنبال بهانه می گشته اند و به نحوی می خواسته اند مرا تحریک کنند تا بهانه ای برای دستگیریم داشته باشند.
صبح روز پنج شنبه 6/7/1368 طبق معمول به طلبه ها گفتم که به نظافت محیط حوزه بپردازند، اتفاقا در این هفته حاجی مولوی و طلبه های بزرگتر نبودند و به مشهد رفته بودند، در بین طلبه های موجود در حوزه یک طلبه ی بزرگ بود و بقیه کوچک بودند، یکی از طلبه ها گفت: آشغال های این اتاق را چکار کنیم؟ گفتم: آنها را هم جمع کنید، دقیقا یادم نیست ولی فکر میکنم یکی ازطلبه هاگفت: چطوره استاذ این کاغذ پاره ها ره به سوزونیم، گفتم: اشکالی ندارد آنها را ببرید در یک چاله تمیزی بسوزانید و خاکسترها را دفن کنید.
سپس خود من به کارهای دیگر پرداختم، بعد از حدود نیم ساعت یکی از طلبه ها گفت: تمام شد، همه ی آشغال ها را جمع کردیم و کاغذها را هم سوختیم و خاکسترها را هم دفن کردیم، به خاطر اینکه مطمئن شوم، به محل سوختن کاغذها رفتم محل تمیزی بود و حتی در اطراف آن محل هم هیچ نوع آشغال و یا پلیدی و کثافتی ( که بعدها آن را بهانه کردند) وجود نداشت ولی خاکسترها را خوب دفن نکرده بودند و عکس خمینی و چند تکه کاغذ و نامه های ارسالی دفتر ائمه جمعه که برای حاجی مولوی قبلا فرستاده شده بود درحا ل سوختن بودند و یک نفر که لباس افغانی بر تن داشت و صورت خودش را پوشیده بود در دو متری محل آتش روی سنگی نشسته بود و من هم به او اهمیتی ندادم و به دو تن ازطلبه ها که همراه من بودند گفتم که همه ی کاغذهای سوخته شده را دفن کنند.
چند دقیقه ای طول نکشید که دو کمیته چی به حوزه آمدند و یکی از آنان که بربری بود با صدای انکره ی خود گفت: مولوی صفی زاده کیه؟ گفتم :چکار دارید؟ گفت: به ما خبرداده اند که آتش سوزی عظیمی راه افتاده، گفتم: خود شما می بینید که چنین چیزی نیست و دروغه، در ثانی شما که مأمور آتش نشانی نیستید، گفت: به من دستور داده اند که ببرمت اگر نیایی به زور می برمت و بلافاصله یخه ی کتم را گرفت!؟ دست او را کنارزدم و گفتم دستت را به کش، راه بیفت، هر جا میری برو، من کاری نکرده ام که از کسی ترسی داشته باشم، گفت: معلوم مشه، و با تاکسی مرا به کمیته آوردند، این از خدا بی خبر در گزارش خود نوشته بود: مولوی صفی زاده در وقت دستگیری از خودش مقاومت شدیدی نشان داده و حاضرنشده است که همراه ما به کمیته بیاید!!؟.
اصلا فکر نمی کردم که اطلاعات رژیم تا این حد مرا تحت تعقیب داشته باشد و در پی دستگیری من باشد، به هر حال، اطلاعات بهترین فرصت را پیدا کرد و مرا دستگیر نمود و به بهانه ی واهی قرآن سوزی به ترور شخصیت من پرداخت و علیه من تبلیغات وسیعی راه انداخت.

ستمگرها خروشیدند و جوشیدند "جفا کردند و جنبیدند" لباس جور پوشیدند
پی بی خانمانی مردم "حق گوی و غیرتمند" هر آنچه در توان داشتند کوشیدند

ورود مجدد به حوزه و بهانه ای برای دستگیری

در اوایل شهریور ماه 1368 بعد از شروع تحصیل، حاجی مولوی صالحی از من خواستند که به تدریس در حوزه بپردازم و طلبه ها را درجه بندی و نظام درسی را تنظیم نمایم، ایشان گفتند: من با باقر (خبرچین اطلاعات) صحبت کرده ام و او گفته که اشکالی ندارد، با اصرار حاجی مولوی، مجددا به تدریس در حوزه پرداختم.
چند روزی از شروع درس نگذشته بود که متوجه شدم تحت نظر قرار دارم و گاه گداری یکی مرا تا خانه تعقیب میکرد، شبهایی هم که در خانه نبودم و به بیرون از شهر می رفتم به داخل حیات خانه سنگریزه می انداختند!؟ که احتمالا از این طریق می خواستند خانواده ام را مرعوب سازند، به هر حال من همه ی وقتم را صرف حوزه می کردم و همه ی تلاشم را به کار می بستم تا حوزه سر و سامانی بگیرد، در مدت کوتاهی چند تن از طلبه های سوء استفاده گر را که خیلی هم خودخواه بودند از حوزه اخراج کردم، کاغذهای رسمی و عنوانی حوزه را که در دست یک نفر از مدرسین سابق قرار داشت و از آنها سوء استفاده کرده بود، از دستش گرفتم و در مورد کارهایش به او هشدار دادم.
قبل از دستگیریم، یک روحانی نمای دیگری به نام ... که در واقع گدایی پیشه ی او بود به بندرعباس رفته بود و به عنوان نماینده ی حوزه مظهرالتوحید کاغذهایی ارائه و بنام حوزه گدایی کرده بود، یک نفر بنام... از بندرعباس به دفتر حوزه زنگ زد و ما را باخبر ساخت و شماره تلفنی هم داد و گفت با من تماس بگیرید، من به حاجی مولوی جریان را گفتم ایشان فرمودند: حدود یک یا دو سال قبل فلانی از من خواست که چند ورق از کاغذهای چاپی حوزه را به او دهم تا برای حوزه کمک جمع آوری کند و من هم این کار را کردم ولی او تا به حال حتی یک ریال هم به حوزه نداده و من هم فراموش کردم که کاغذهای حوزه را از او بگیرم، به بندرعباس زنگ بزن و بگو که آن شخص نماینده ی حوزه ی ما نیست، شماره تلفن شخص مورد نظر در بندرعباس را یاد داشت کردم و می خواستم به او زنگ زنم ولی موفق به تماس نشدم.
این شماره که در حین دستگیری در جیبم قرارداشت باعث درد سر بزرگی برایم گردید و بازجو از من آدرس، رابطه مدارس با افراد خیّر در جنوب و امارات و و..، را می خواست که من اصلا اطلاعی از آن نداشتم و نه هم کسی را می شناختم و نه هم این کار را دوست داشتم، بلکه می خواستم جلو سوء استفاده ی روحانی نماهایی را بگیرم که به خاطر جیفه ی دنیا آبروی روحانیت و اهل سنت را برده اند ولی عمال اطلاعات جنایت پیشه ی رژیم که همدست با سوء استفادگران و تاجران دین بودند، حرفها و دفاعیاتم را نادیده می گرفتند و از من چیزی را می خواستند که از آن اطلاعی نداشتم و در حقیقت با این بهانه مرا تحت شکنجه روحی و جسمی قرارمی دادند.
اخراج چندتن از طلبه ها و برقراری نظم و انضباط درحوزه که در خلال کمتر از یکماه و به صورت ضربتی و با اعتماد به نفس زیاد و شاید هم با عجله انجام دادم، برخی از مغرضین و سوء استفادگران را تکان داد و به فکر واداشت، علاوه از آن، در ماه رمضان در نمازهای تراویح در بین هر ترویحی، به جای تسبیح ( سبحان الله الملک القدوس)، حدیث مختصری می خواندم و آن را ترجمه می کردم که این امر با استقبال زیادی مواجه شد و مسجد امیرحمزه بر سر زبان ها افتاد، هر چند این کار به نفع نمازگزاران بود چون از امور دینی خویش با خبر می شدند و از آن مستفیض میگردیدند و با استقبال زیاد خواهران و برادران به ویژه نسل جوان مواجه گردید ولی بنا به دید بعضی ها یک سنت شکنی در منطقه شمرده می شد که مسلما با طبع بدعتگرایان سازگاری نداشت و بدین خاطر حسادتهایی را برانگیخت و مرا در معرض مارکهای ناچسب از پیش تعیین شده و تاریخ تیر شده ی اطلاعات و عوامل خود فروخته ی آن قرارداد.
سوم آنکه در جمعه ی قبل از دستگیری، در مسجد جامع مالک الملک درباره ی تاریخچه ی قدس سخنرانی کردم و به صورت کنایه شعارهای تو خالی رژیم در مورد آزادی قدس را به باد انتقاد گرفتم و کنایه های زیادی بار عمّال رژیم کردم؛ چون عمال خون آشام رژیم ولایت فقیه دارای همه ی آن خصلتها بودند، این کارها باعث برانگیخته شدن حساسیتهای زیادی گردید و برخی هم حساب کار خودشان را کردند و در صدد تخریب کردن من بر آمدند و منتظر فرصت بودند تا نیش زهرآگین خودشان رافرو برند.

فراخوانی مسئولین حوزه های علمیه اهل سنت خراسان

بعد از پایان امتحانات، دفتر امور اهل سنت مشهد دست به کار شد و همه ی مسئولین حوزه های علمیه ی اهل سنت خراسان را به مشهد فراخواند تا ایشان را مرعوب سازد و آنان را علیه من تحریک نماید، در آن جلسه - به گفته دیگران که مرا در جریان قرار دادند- شیخ موسوی که ریاست دفتر و جلسه را بر عهده داشته با پرخاشگری به حاجی مولوی صالحی گفته بود: این صفی زاده کیه که این همه سر و صدا راه انداخته؟ شما با اجازه ی چه کسی او را به عنوان مدرس انتخاب کردید، چرا او را همه کاره ی حوزه قراردادید؟ بعد از این او حق ندارد که در حوزه تدریس کند باید فورا بیرونش کنید و گر نه، درباره ی حوزه ی علمیه ی مظهر التوحید تجدید نظر خواهیم کرد!!؟
بعد از ظهر همان روز مولوی کریمدادی و جناب ... به دفتر حوزه آمدند و درمورد جلسه ی مشهد و پرخاشگری موسوی با حاجی مولوی صالحی با من صحبت کردند و اظهارداشتند صلاح در همین است که شما از حوزه کناره گیری کنید تا حاجی مولوی را تحت فشار قرار ندهند، حالا که تعطیلی هم هست و درسی هم نیست، من هم پذیرفتم که از حوزه کناره گیری کنم، از قضای اتفاق چند تن از دوستانم در دفتر مدرسه بودند همین امر باعث شده بود که به اطلاعات گزارش دهند که در فلان تاریخ مولوی صفی زاده و دوستانش جلسه ای در حوزه علمیه مظهر التوحید علیه علمای تایباد تشکیل داده و آنان را چنین و چنان خوانده اند که این موضوع را بعد از دستگیری فهمیدم و تاریخ ارایه شده توسط بازجو با همان روز هم خوانی داشت و درست بود ولی واقعیت این است که آن روز جلسه ای در آن محل در کار نبود و من هیچ وقت اقدامی علیه هیچ عالمی نکرده بودم و این از ترفندهای اطلاعات بود که علیه من سمپاشی می کرد.
من نهایت احترام را برای حاجی مولوی صالحی قایل بودم چون استاد دلسوز و مهربانی برایم بودند، لذا به خاطر اینکه زیر سؤال نروند، استعفا نامه ام را نوشتم و تقدیم ایشان کردم و ایشان هم با تحسّر فراوان آن را پذیرفتند و اظهار داشتند: بعد از تعطیلات امید است خداوند دری بگشاید و دوباره مشغول تدریس شوی.
بعد از آن در مسجد امیر حمزه واقع در شهرک امام حسین (تایباد) که امام جماعت آن بودم به اتفاق دوست خوبم مرحوم مولوی سید احمد کلاس درسی برای دانش آموزان دایر کردیم و به تدریس آنان پرداختیم. اطلاعات رژیم شدیدا در پی جمع آوری مدارک علیه من بود و برخی از روحانیون اهل سنت متوجه این موضوع شده بودند به همین جهت به جز چند تن از دوستانم سایر روحانیون از نزدیک شدن به من وحشت داشتند و از من دوری می کردند !؟
در مرداد ماه 1368 در افتتاحیه ی مسجدی در "ریزه" (حومه تایباد) که در آن روحانیون خواف، تایباد و حومه حضورداشتند و همه ی ایشان مرا خوب می شناختند و بیشترشان از شرکت کنندگان در جلسات شورای هماهنگی بودند، عموما روحانیون سعی می کردند از من کناره گیری کنند و نگاه و برخوردهای آنان این معنی و پیام را به همراه داشت که از نشستن با من وحشت دارند و حتی یکی از آنان به نام ... برایم گفت : هنوز شما را نگرفته اند؟! در پاسخ گفتم: مگر قراره مرا بگیرند؟ گفت: نه، همین جوری پرسیدم.
چند روزی از کلاس دانش آموزان نگذشته بود که مولوی کریمدادی به اتفاق یکی دیگر از روحانی نمایان جاسوس به نام .. به دیدن من آمدند اتفاقا آن روزها مریض بودم و در خانه شخصی خود زندگی نمی کردم و در خانه برادر رضایی خود به نام... به سر می بردم و تحت درمان قرار داشتم، این دو نفر مرا پیدا کردند و به خانه ی میزبانم آمدند، وقتی دیدند مریض هستم گفتند ما شنیدیم مریضید به عیادت شما آمده ایم، و بلافاصله مولوی کریمدادی گفت: شورای هماهنگی را که درست کرد؟ و چندین سؤال در رابطه با شورا پرسید.
رفیقش که زرنگتر بود گفت: کار را خراب کردی! این چه سؤالی بود که کردی، قرار ما این نبود!؟ بعد رو کرد به من و گفت :من روحم خبر نداره، من از دیر وقت مشتاق دیدار شما بودم و بدین خاطر به دیدن شما آمده ام و از موضوع شورای هماهنگی هم اطلاعی ندارم..، من باخون سردی گفتم: نه، مسئله ای نیست، چون از شورای هماهنگی خود مولانا درجریانند و در روز تشکیل آن که درحوزه ی علمیه ی خواف صورت گرفت حضور داشتند و در این باره نیازی به سؤال نیست.

فروپاشی شورا

شورای هماهنگی بعد از فراخوانی دفتر مشهد، عملا فروپاشید و بعد از آن جلسه ای دایر نگردید.
قبل از دخالت دفتر امور اهل سنت، بسیاری از روحانیون با کمال افتخار می گفتند: ما شورا را تأسیس کردیم، ماچنین و چنان کردیم و از محسنات شورا تعریف و تمجید می کردند، و من و دوستانم - و به خصوص من که قربانی این ما جرا شدم - که در حقیقت مؤسس و محرک و برنامه ریز شورا بودیم سکوت کردیم و چیزی نمی گفتیم ولی بعد از آنکه دخالت ها شروع شد همه ی مفتخرین کنار کشیدند و انگشتان کسانی که روزی باکمال افتخار تأسیس شورا را به خود نسبت می دادند به طرف من دراز شد و به قول استاد عزیزم جناب حاجی مولوی صالحی -رحمه الله- همه ی کاسه و کوزه ها را سر من شکستند تا به اصطلاح از خودشان رفع اتهام کرده باشند!؟
تضاد منافع و خواستها و نبود ایده و هدف واحد و همچنین وابستگی بی قیدو شرط برخی از روحانی نمایان، باعث شد تا شورای هماهنگی ادامه نیابد و بعد از سه جلسه به طور کلی فروپاشید.
حقیقت آن است که اگر شورا به معنی واقعی خود شکل می گرفت و به کار خود ادامه می داد و روحانیون به وظیفه ی دینی و میهنی خودشان عمل می کردند هم به نفع دین و دنیای خودشان بود و هم به نفع جامعه و مردم و ضمن آنکه به مداخلات گستاخانه ی شیخک ها در امور دینی اهل سنت خاتمه میداد؛ سد مانعی در مقابل دخالتهای بی جای عمال خون آشام رژیم قرار می گرفت و مقدمه و زمینه ی هماهنگی و اتحاد درمیان اهل سنت سراسر ایران می گردید که هدف عمده و اصلی شورا هم همین بود ولی افسوس که روحانیون ما قدر شورای هماهنگی را ندانستند و زود مرعوب شدند و پی به حقیقت آن نبردند!!؟
اطلاعات رژیم که به هدف اصلی شورا پی برده بود احساس خطر کرد و متوجه حقیقت و دور نمای اهداف آن گردید بنابر این زود دست به کار شد و از طریق دفتر امور اهل سنت خراسان با هماهنگی برخی از روحانی نمایان سنی نما، آن را از میان برد.
امتحانات نهایی
امتحانات نهایی به علت وفات آقای خمینی به تأخیر افتاد و در تاریخ مقرره برگزار نگردید.
دفتر مشهد تاریخی را برای امتحانات مشخص کرد و حوزه ها هم آن را پذیرفتند، در جلسه ی امتحانات که در مسجد جامع احناف تایباد دایر گردید حاجی مولوی صالحی، مصرانه از من خواستند که درجلسه حضور داشته باشم شاید طلبه ای سؤالی داشته باشد، توضیحا اینکه در این جلسه دوست عزیزم جناب مولوی سید احمد سیدالحسینی -رحمه الله- نیز حضور داشت؛ چون طلبه های مدرسه دینی (استای) تحت پوشش حوزه ی علمیه مظهر التوحید در امتحانات شرکت کرده بودند.
شیخ حسینی، دو تن از شیخ بچه ها را با خودش آورده بود تا ناظر بر امتحانات باشند، وی اعلام کرد که هیچ استاذی حق توضیح سؤالات را ندارد!؟
یکی ازطلبه های مولوی سید احمد درباره ی سؤالی از یکی از شیخک ها توضیح خواست ولی او طفره رفت و سؤال را برای طلبه روشن نساخت، مولوی سید احمد بلند شد و برای طلبه سؤال را توضیح داد، حسینی از مولوی سید احمد خواست که سرجای خودش بنشیند و ایشان هم با ناراحتی نشستند.
درگیری لفظی با شیخ حسینی
شیخ حسینی به عنوان مدیر امتحانات در جلو منبر مسجد جامع احناف تایباد قرار گرفت و با چشمان کبود خود مانند گرگ همه را می پائید و اعلام کرد که تنها مولوی صالحی و مولوی کریمدادی حق تردد در داخل جلسه را دارند، او از حضور من در داخل مسجد شدیدا نگران و ناراحت بود، در این اثناء یکی از طلبه ها در مورد سؤالی از من توضیح خواست بدین خاطر از سر جایم بلند شدم و خواستم که سؤال را برای وی توضیح دهم، حسینی گفت: جناب صفی زاده! سر جای خودتون بنشینید، من به سخن او اعتنایی نکردم و سؤال را توضیح دادم، حسینی که منتظر چنین فرصتی بود با میکروفون اعلام کرد: تا زمانی که مولوی صفی زاده در مسجد حضور داشته باشد هیچ طالبی حق پاسخ دادن به سؤال ها را ندارد!!؟
با این اعلام، همه ی طلبه ها _حدود دویست نفر_ به جز چند تن از طلبه های افغانی مولوی کریمدادی، از جایگاهشان بلندشدند و اعتراض کردند و خواستند که جلسه را ترک گویند، حسینی فورا معذرت خواهی کرد و گفت سوء تفاهم شده ببخشید ایشون میتونن تشریف داشته باشند، و از طلبه ها خواهش کرد که سرجای خود بنشینند.
مولوی کریمدادی با آشفتگی به این طرف و آن طرف میرفت و ترسید که اگر این جلسه به هم بخورد جیره ی بی ارزش طلبه هایش قطع خواهد شد، من با ناراحتی به طرف حسینی رفتم و اگر حقیقت را بخواهید در نظر داشتم چنان سیلی آبداری توی گوشش بخوابانم که عمامه ی گرد او که بر فرق سرش قرار داشت به بیرون از مسجد پرت شود.
حاجی مولوی صالحی متوجه منظورم شدند و میان من و حسینی قرار گرفتند و از من خواستند که اقدامی نکنم، مولوی کریمدادی با دستپاچگی به حاجی مولوی صالحی گفت: جلوایره بگیر، جلو ایره بگیر، کار ره خراب مکنه، همه ی ما بیچاره مشم، جیره ی طلبا ره قطع مکنن...،حسینی فورا کنار رفت و خودش را پشت سر مولوی صالحی قرار داد و گفت: من منظور بدی نداشتم، سوء تفاهم شده.
من رو کردم به حاجی مولوی صالحی و گفتم: مسجد جامع از ما، طلبه از ما، حوزه از ما، کتب درسی از ما، پس چرا من و امثال من حق حضور در اینجا را نداشته باشیم و دلقک هایی مثل ایشون حق تصرف در امور طلاب و مدارس ما را داشته باشند!!؟
و گفتم: این آدمک ها را شما آدم ساختید و به اینها شما رو دادید که حال به جایی رسیده اند که در همه ی امور مداخله می کنند!؟ با اصرار مرا نشاندند و حاجی مولوی صالحی در کنارم نشستند، بعد ازختم امتحانات، حسینی به اتفاق دو شیخ دیگر نزد من آمدند و مجددا معذرت خواهی کردند و اظهار دوستی نمودند و حسینی گفت: من به خاطر آخوندهای افغانی این حرف را زدم!

رفتن به مشهد

بعد از ظهر روز جمعه هشت نفر از علماء عازم مشهد شدیم و بعد از نماز مغرب به دفتر امور اهل سنت رفتیم، سه تن ازشیخک های رژیم به نام های حسینی، اشک آوری و.. منتظر ما بودند؛ چون قبلا برخی از روحانیون خواف و تربت جام با آنان هماهنگی کرده بودند، حسینی شروع به سخنرانی کرد و با خودخواهی گفت: دو تن از شما آقایون در اینجا می مونند و با ما در طرح سؤال ها همکاری میکنند، و با کمال وقاحت گفت :البته بعد از طرح سؤال ها باید در همین جا بمانند و با ما برخواهند گشت و نمی توانند به تنهایی برگردند؛ چون شاید خیانت کنند و سؤال ها را لو دهند!؟
او همچنان ورّاجی می کرد و دوستان ما در جواب او چیزی نمی گفتند، بعد از خاتمه ی ورّاجی شیخک ها، شراف الدین جامی به جای حرف زدن از تصمیمات شورا، از گزینش طلبه ها سخن گفت و یکی دیگر از روحا نیون ازحقوق ناچیز طلاب و مدرسین سخن به میان آورد و به این ترتیب هر کدام به نوبه ی خودشان حرفی زدند ولی هیچکس ازتصمیمات گرفته شده در جلسه ی اضطرا ری سخنی نگفت!؟
من برای حسینی گفتم: مدرسین حوزه های علمیه ی اهل سنت خراسان سؤال های امتحانات را طرح نموده اند و این بنا به تصمیم همه ی حوزه ها صورت گرفته است و زحمت شما را کم کرده اند، ثانیا: در اولین نشست شورای هماهنگی که در تربت جام برگزار گردید به منظور هماهنگی تصمیمات شورا با دفتر اهل سنت، آقای شراف الدین جامی از ریاست محترم دفتر و شما و آقای اشک آوری و دوست دیگرتان، رسما دعوت کرده بودند ولی شما هیچگونه پاسخی نداده و مخالفت خودتان را هم اعلام نکرده بودید، به هر حال مدرسین زحمت شما را کم کرده اند و دیگر نیازی به طرح سؤال های مجدد نیست- توضیحا باید یادآور شوم که سؤال های طرح شده در جلسه ی قبلی که بدست روحانیون حوزه ی علمیه ی احناف خواف تحویل داده شده بود، آنها را نیز با خودشان آورده بودند-؟
حسینی گفت: ما شورا و سؤال های طرح شده ی آن را قبول نداریم و سؤال ها را همانطور که گفتم ما باید طرح کنیم، سپس با گستاخی تمام، صورت جلسه ای را که قبلا تنظیم کرده بودند پیش روی ما قرار دادند و گفتند: این را امضاء کنید- برخی از نکات صورت جلسه ی تنظیمی از طرف دفتر اهل سنت خراسان در رابطه با امتحانات، گزینش طلاب و اختیارات دفتر بود- در اینجا هم روحانیان ما که نمایندگی حوزه های علمیه و شورا را بر عهده داشتند، سکوت کردند و چیزی نگفتند و گویا سخنان خودشان را که قبل از ظهر همان روز در تایباد بر زبان می راندند که ما چنین و چنان می کنیم، فراموش کرده بودند!؟
طرف مقابل هر سه شیخ من بودم و در مورد تصمیمات قبلی شورا پافشاری می کردم و انتظار داشتم که حداقل سه نفر از این جمع سخنانم را تأیید کنند ولی متأسفانه، نه تنها کسی سخنانم را تأیید نکرد بلکه از کسی که اصلا توقع نداشتم که به این زودی تغییر موضع دهد،ب رای خوش باشی شیخک ها، توی سخنان من پرید و گفت:حالا برای اینکه به توافقی برسیم نیمی از سؤال ها را دفتر با همکاری دو تن از مایان طرح کند و نیمی دیگر از سؤال های طرح شده ی شورا باشد.
شیخک های دفتر فورا پذیرفتند و صورت جلسه ای تنظیم کردند و ضمنا در آن یادآور شدند که ناظرین امتحانات باید ازمدرسین مورد تأیید دفترباشند.
صورت جلسه را همه ی بزرگواران حاضر در دفتر امضاء کردند و با اصرار زیاد از من خواستند که امضاء کنم، ابتدا از امضاء کردن خود داری کردم ولی همگی اظهار داشتند اینکه چیزی نیست، به نفع ماست، باید ما به نحوی به توافق می رسیدیم که رسیدیم و چنبن و چنان و برخی هم این را یک نوع پیروزی قلمداد می کردند!؟
سرانجام با اکراه امضاء کردم و شیخها هم صلواتی فرستادند و حسینی بلند شد و صورت مرا بوسید؟
گویا من برای همه ی آنان مشکل ساز بودم و با امضای من مشکل علمای اهل سنت و دفتر اهل سنت خراسان خاتمه یافت! در حقیقت طرح سوالها بهانه ای بیش نبود و دفتر می خواست که شورا از اساس نباشد و شیخکها کما فی السابق فعال ما یشاء در امور مدارس علوم دینی اهل سنت و سایر امور باشند و به مداخلات گستاخانه ی خود بدون هیچگونه مانعی ادامه دهند که متأسفانه انعطاف بیش از حد روحانیون اهل سنت این زمینه را برای آنان فراهم ساخته بود.

جلسه ی اضطراری شورای هماهنگی

ساعت نه صبح روز جمعه خرداد ماه سال 1368جمعی از علماء و مدرسین حوزه های علمیه ی اهل سنت خراسان در دفتر حوزه ی علمیه ی مظهر التوحید تایباد دور هم جمع شدند تا در مورد پاسخ به تلفنگرام دفتر امور اهل سنت مشهد تصمیم بگیرند، در این جلسه مولوی کریمدادی نیز حضور داشت، وی روکرد به حاجی مولوی حسن صالحی و گفت: به حرف بچه ها گوش نکنید بریم بریم به مشهد!؟
من در جواب گفتم: کدام بچه ها؟ بچه هایی که دیروز (پنجشنبه) از جمله نماینده ی مدرسه ی شما با تصمیم قبلی خود شماها سؤال ها را طرح کرده اند و تاریخ برگزاری امتحانات را تعیین نموده اند؟ همین علمایی که در اینجا حضور دارند بعضی از همین بزرگان سؤال ها را طرح کرده اند و تاریخ برگزاری امتحانات را هم همین ها تعیین نموده اند، مگر اینها بچه هستند؟
مولوی کریمدادی سکوت کرد و تا آخر جلسه لب بر نیاورد. شراف الدین جامی گفت: میریم به مشهد و به اونها می گیم ما سؤال ها را طرح کرده ایم و برنامه ریزی برای برگزاری امتحانات هم نموده ایم و تصمیم ما قاطع است و اگر لازم شد تا تهران پیش رهبر هم میریم، ما از هیچکس نمی ترسیم! میریم و حرف خود را می زنیم...
جناب مولوی عبدالله موحدی فرمود: میریم به مشهد ببینیم چه میگن...
به هر حال بیشتر کسانی که در این نشست حضور داشتند دم از بریم بریم و میریم میریم می زدند و کسی حرفی از اینکه چه باید کرد، بر زبان نمی آورد.
من از صحبت های مدرسین خواف و شراف الدین جامی متوجه شدم که حوزه های خواف و تربت جام ضمن آنکه قبلا با یکدیگر هماهنگ کرده اند با دفتر امور اهل سنت نیز هماهنگی نموده اند.
هر چند بیشتر این بزرگان قبل از آمدن به جلسه تصمیم خود را گرفته بودند و به همین جهت هم اصرار به رفتن داشتند ولی من به خاطر مشخص شدن موضوع لااقل برای خودم، رو کردم به علماء و گفتم: چه چیزی در اونجا می خواهید بگویید، همین موضوع را مشخص کنید؟ دیگر اینکه یک سخنگو برای خود تعیین نمایید.
جناب مولوی عبدالله موحدی به عنوان سخنگو تعیین شدند و قرار شد که ما در ملاقات با شیخ ها، تنها تصمیمات اتخاذ شده توسط شورا را به آنان ابلاغ کنیم و از موضع خود عقب نشینی نکنیم؛ چون ما موضع خصمانه ای نسبت به رژیم نداشتیم بلکه می خواستیم در امور مدارس و مراسمات مذهبی خودمان آزادی داشته باشیم و جلوی سوء استفاده ها را بگیریم ولی چه کنیم که قدرت طلبی شیخک های رژیم و دست اندازی های آنان - بنا به خصلت دیرینه یشان- در امور مذهبی دیگران، به هیچکس اجازه ی خدمت نمی دهد مگر به کسانی که در دایره ی تنگ و تاریک تعیین شده از جانب سردمداران رژیم به چرخند و دست به سینه و ثناگوی و بله قربان گوی ناکسان و نا اهلان باشند.
از آنجاییکه این جلسه باجلسه های سابق فرق می کرد هیچکس ازعلمای شرکت کننده در جلسه حاضر نبود که صورت جلسه را بنویسد حتی آقای شراف الدین که در نشستها ی گذشته مصوبات جلسه را می نوشت، این بار از نوشتن خود داری کرد و حاضر نشد که قلم بدست گیرد!؟
سرانجام من صورت جلسه را نوشتم و از همه ی علمای حاضر در جلسه امضا گرفتم.

دومین جلسه ی شورای هماهنگی مدارس

در خرداد ماه 1368 دومین نشست شورای هماهنگی در حوزه ی علمیه ی مظهر التوحید تایباد برگزار گردید، در این جلسه علاوه بر هفت نفر از مدرسین منتخب، جمعی دیگر از علماء نیز حضور داشتند.
هدف از این نشست، طرح سؤالات امتحانات نهایی بود، برای جلوگیری از درز سؤالها به خارج، مدرسین گروه بندی شدند و هیچ گروهی از سؤال های طرح شده ی گروه دیگر اطلاعی نداشت.
سؤال های امتحانات لاک و مهر شد و به دو تن از مدرسین حو زه ی علمیه ی احناف خواف تحویل گردید تا آنها را تکثیر نمایند.
تاریخ برگزاری امتحانات چهاردهم خرداد تعیین گردید و قرار شد که در تاریخ مقرره در چهار منطقه هم زمان امتحانات برگزار گردد.
دسیسه ی دفتر به اصطلاح امور اهلسنت مشهد:
بعد از عصر همان روز (روز پنجشنبه) در دفتر حوزه نشسته بودم که زنگ تلفن به صدا درآمد، گوشی را برداشتم و بعد از یک مکالمه ی مختصر با یکی از دوستان از دسیسه و قلدر مآبی شیخک های دفتر امور اهل سنت مشهد باخبر شدم.
در مورد دفتر به اصطلاح امور اهل سنت توضیحا باید یادآور شوم که این دفتر را چندتن از شیخک های وزارت اطلاعات رژیم اداره میکنند و اساسا بدین جهت تأسیس شده است که از طریق آن حکومتگران بتوانند جلوی پیشرفت مدارس و حوزه های علمیه ی اهل سنت را بگیرند و با پرداخت مبلغ ناچیز پانصد تومان برای هر طلبه و مبلغ هزار و دویست تومان برای هر مدرس، غرور طلاب و مدرسین را بشکنند، آنان را خوار و زبون نمایند و سیطره ی اهریمنی خویش را بر مدارس گسترش دهند، طلبه ها، مدرسین و حتی کتب درسی را گزینش و کنترل کنند و مدارسی که صرفا جنبه ی تجارت مذهبی دارند و برای نان در آوردن هستد آن ها را گسترش و بزرگ نمایند.
تلفنگرام ازمشهد
بعد از ظهر پنجشنبه همان روزی که نماینده های حوزه ها و مدارس علوم دینی اهل سنت در حوزه ی علمیه مظهرالتوحید تایباد جلسه داشتند و بنا به تصویب اعضای شورای هماهنگی سؤال های امتحانات نهایی را طرح میکردند، دفتر امور اهل سنت مشهد دست به کار شد و برای ﻣﺴﺌولين حوزه ها تلفنگرامی را از موضع قدرت و زورگويی ارسال کرد مبنی براينکه:
"هر حوزه ی علميه موظف است فردا (روزجمعه!) يک نماينده ی تام الاختيار را به مشهد اعزام نمايد تا در مورد تاريخ برگزاری امتحانات و طرح سؤالات تبادل افکار شود" .
به حاجی مولوی صالحی (رحمه الله) زنگ زدم ايشان فرمودند: مولوی کريمدادی مرا در جريان امر قرارداده و گفته که همه ی حوزه ها فردا نمايندگان خود را به مشهد اعزام ميدارند.
به ايشان گفتم: شما چه کار میکنید ؟ ایشان فرمودند: ببینیم که مسؤولین حوزه ها چه تصمیمی می گیرند و از قرار معلوم حوزه های خواف و تربت جام با دفتر مشهد به توافق رسیده اند و فردا نماینده های خود را خواهند فرستاد.
به حوزه های خواف و تربت جام به هر کدام زنگ زدم مشغول بودند و بعد از نیم ساعت تلاش سرانجام با حوزه ی خواف تماس برقرار شد و یکی از روحانیون بنام ... با زرنگی گفت: نظر شما در این باره چیه ؟ گفتم: چیزی نیست ولی شما حتما در جریان هستید که شما و امثال شما چه تصمیمی گرفتید و چه تعهدی دادید.
گفت: چه باید کرد ؟ گفتم: حال که وضع به اینجا رسیده است اگر صلاح است فردا یک جلسه ی اضطراری تشکیل گردد و تصمیم نهایی در همان جلسه گرفته شود. با مولانا صحبت کردم و ایشان هم آن را تایید کردند.
برخی از روحانیون خواف به بهانه ی اینکه تایباد در وسط سایر مراکز قرار دارد اصرار ورزیدند که جلسه ی اضطراری در آنجا گرفته شود و من هم با وجود اینکه متوجه منظور ایشان بودم با آن موافقت کردم .
واقعا افسوس خوردم و تعجب کردم از اینکه یک ساعت قبل چه تصمیمی گرفته شد و اکنون همگی در چه سر درگمی قرار گرفته اند!؟
در ظرف چند دقیقه وضعیت دگرگون شد و برخی صد و هشتاد درجه تغییر موضع دادند، هنوز مرکب امضاها و تعهدات نماینده های حوزه ها خشک نگشته بود که بعضی از مدیران و افراد ذی نفوذ در حوزه ها به همه ی قول و قرارهایشان پشت کردند و سعی داشتند تا از شیخک های دفتر امور اهل سنت دلجویی نمایند!؟
این همه بی ارادگی برای چه بود؟! به نظر من برخی بیش از اندازه ترسیده بودند و برخی هم از خود هیچ گونه اراده ای نداشتند و تنها به فکر آن بودند که جیره ی پانصد تومانی طلبه خانه های آنان قطع نگردد.

نخستین جلسه ی شورای هماهنگی مدارس

اولین جلسه ی شورای هماهنگی ساعت هشت صبح روز 6/3/1368 در حوزه علمیه احمدیه جام برگزار شد در این جلسه علاوه بر نه نفر اعضای شورا چندتن دیگر از علماء از جمله :
مولوی حبیب الرحمن مطهری٬ حاجی قاضی و حاجی آخوند مسلمان نیز حضور داشتند.
مسایل مطرح در این جلسه بیشتر حول برگزاری امتحانات ثلث سوم بود ٬ چون در آستانه ی امتحانات ثلث سوم بودیم چهار منطقه برای محل برگزاری امتحانات در نظر گرفته شد: مشهد (مسجد جامع نور)٬تربت جام٬ تایباد و خواف .تعداد هفت نفر از مدرسین که من هم یکی از آنان بودم برای طرح کردن سوالها برگزیده شدند و قرار شد که این هفت نفر چهار نفر را بعنوان بازرس و ناظر بر اجرای برنامه ها انتخاب کنند.
در حاشیه ی جلسه:
شرا ف الدین جامی مسله ی انتخاب ريیس و معاون شورا را مطرح کرد همه سکوت کردند و کسی لب برنیاورد٬ من بخاطر آنکه شورای تازه تاسیس شده به سبب ریاست خواهی روحانیون خواف و تربت جام با شکست مواجه نشود گفتم: با وجود جناب مولانا شمس الدین مطهری و جناب جاجی قاضی وضعیت روشن است و نیازی به مطرح کردن آن نیست.
در مورد منشی جلسه شراف الدین اسمی نبرد چون خودش بدون آنکه کسی برای او چیزی بگوید مصوبات جلسه را می نوشت
پس از نماز ظهر در حین نهار خوردن زنگ تلفن به صدا در آمد و حاجی قاضی گوشی را برداشت و به محض الو گفتن دست مرحوم قاضی شروع به لرزیدن کرد و سراسیمگی وی کاملا مشخص بود و باآشفتگی رو کرد به جناب مولوی غلام احمد علیبایی و گفت : میگویند چند نفر از علما در حوزه حضور دارند٬ نامهای آنها را برای ما بگویید؟ بعد نام مولوی علیبایی را به تلفن کننده - که مشخص بود از اطلاعات است - گفت و رو کرد به یکی دیگر از علماء و نام او را پرسید و به همین ترتیب یکی یکی را معرفی کرد.
جالب اینکه برخی از علماء وقتی که نام آنها برده میشد به حاجی قاضی میگفتند : بگویید جناب مولوی فلانی هم هستند
مرحوم قاضی پس از آنکه نام تک تک علماء را به طرف گفت از او پرسید شما کی هستید؟
درجواب گفته شد: ما از اداره ی اوقاف آمده ایم٬ به جناب مولوی فلانی و فلانی بگویید ساعت چهار و نیم عصر به فخر المدارس تشریف بیاورند و جناب مولوی فلانی و فلانی ساعت چند..
من با درد خنده ای رو کردم به حاجی قاضی و گفتم : جناب٬ بعد از آنکه همه را معرفی کردید به او میگویید : شما کی هستید!؟
همه ی شرکت کنندگان در جلسه می دانستند که تلفن کننده چه کسی است و به چه خاطر تلفن کرده است٬ به هر حال جلسه خاتمه یافت و قرار شد که جلسه ی بعد در تایباد برگزار گردد.

تشکیل شورای هماهنگی مدارس اهل سنت (خراسان)

هنگامی که دعوتنامه ی رسمی حوزه ی علمیه احناف خواف بدستم رسید، موضوع هماهنگی با حوزه های علمیه خواف، تربت جام و سایر مدارس را با مرحوم حاجی مولوی صالحی در میان گذاشتم، حاجی مولوی برایم جمله ای فرمود که بعدها متوجه حقیقت آن شدم و آن اینکه :"شاید با هرکس بتوانی هماهنگی برقرار کنی و مدارس با هم هماهنگ شوند، ولی این را بدان که حوزه های خواف و تربت جام با تو هماهنگ نخواهند شد و با آنها نمی شود هماهنگی کرد"، لیکن من _ بنا به قولی که از برخی از مدرسین حوزه خواف گرفته بودم _ اصرار در هماهنگی ورزیدم و مرحوم حاجی مولوی در نهایت فرمود : "از من گفتن بود، اشکالی ندارد، برو و در جلسه شرکت کن"
من به نمایندگی از حوزه علمیه مظهرالتوحید به اتفاق سایر دوستانی که قبلا با هم هماهنگی برقرار کرده بودیم، به خواف رفتم.
همه ی مسؤلین مدارس دینی اهل سنت و یا نمایندگان آنها از سرتاسر خراسان به حوزه خواف آمده بودند ، تنها دو نفر از علمای سرشناس اهل سنت خراسان در این جلسه حضور نداشتند:
1- مولوی عبدالعزیز اللهیاری _رحمه الله _ از بیرجند که به علتی موفق به آمدن نشده بود و از طریق تلفن ضمن معذرت خواهی اعلام داشت که همه ی مصوبات جلسه هماهنگی مورد قبول او است.
2- مولانا محی الدین_مدیر حوزه علمیه تعلیم القرآن صالح آباد_که در آن زمان در تبعید بسر می بردند و به نمایندگی از ایشان چند تن از هیأت امنای حوزه در این جلسه شرکت داشتند.
بعد از احوال پرسی و تعارفات با حضور مولانا شمس الدین مطهری_رحمه الله_جلسه رسمی شد و شراف الدین جامی با در دست گرفتن قلم و کاغذ،خودش را در کنار مولانا جای داد، مولانا مطهری از روحانیون حاضر در جلسه خواستند تا طرح پیشنهادی خود را برای تشکیل شورای هماهنگی، ارائه دهند، همه سکوت کردند و هیچکس طرحی ارایه نداد و یا هم نداشت.
فضای حاکم بر جلسه توأم با ترس و بی اعتمادی بود؛ ترس از اطلاعات رژیم و اعتماد نداشتن به یکدیگر.
برخی از روحانیون خواف از همان ابتدا تلاش داشتند تا گرداننده ی اصلی شورا همان دفتر به اصطلاح امور اهل سنت باشد_ چیزی که اساسا با آن مخالف بودم_ بدین منظور چندین بار سعی کردند تا با مشهد تماس برقرار سازند ولی موفق نشدند.
شراف الدین جامی و برخی هم فکران وی سعی داشتند که این هماهنگی را در چهار چوب مدارس به اصطلاح رسمی محدود سازند که با موضع گیری سرسختانه من و دوستانم مواجه شدند و مولانا مطهری_رحمه الله_از موضع ما دفاع کردند.
شرف جامی مجددا تلاش کرد تا سخن خود را به کرسی بنشاند و گفت:
ما باید کاری کنیم که مدارس غیر رسمی تحت پوشش مدارس رسمی قرار بگیرند، همانگونه که مدارس نواحی تربت جام از جمله مدرسه تعلیم القرآن صالح آباد تحت پوشش حوزه علمیه تربت جام قرار دارد، که با عکس العمل هیأت امنای مدرسه صالح آباد مواجه و اظهار داشتند که حوزه صالح آباد به هیچ عنوان تحت پوشش شما نبوده و نیست..
طرح پیشنهادی:
آخرالامر من طرح پیشنهادی خود را ارایه دادم، همه ی حاضرین در جلسه به یکدیگر نگاه کردند، مولوی شیرمحمد_ از سنگان خواف_ جلسه را ترک کرد و دیگر در هیچ جلسه ای حضور نیافت.
برخی از آقایون هم بنابه غرور بی جایشان حاضر نبودند طرح پیشنهادی مرا بپذیرند و خودشان هم طرحی نداشتند، مولانا بعد از مرور فرمودند: "خیلی خوب است"و از طرح ارایه شده توسط من پشتیبانی کردند و دیگران ناچار بپذیرش آن شدند.
بر اساس این طرح تعداد نه نفر از روحانیون سرتاسر خراسان به عنوان اعضای شورای هماهنگی انتخاب شدند و مسؤلیت طرح و برنامه ریزی شورا بر عهده آنان قرار گرفت.
ترکیب نه نفره اعضای شورا عبارت بودند از:
1- مولوی عبدالعزیز اللهیاری_رحمه الله_از بیرجند
2- مولوی شهاب الدین از خواف
3- مولوی عبدالله موحدی از خواف4
- مولوی حفیظ الله از نشتیفان خواف
5- مولوی غلام احمد علیبایی از مشهد ریزه
6- شراف الدین جامی از تربت جام7
- آقای نخل احمدی از فخر المدارس تربت جام8
- مولوی فرقانی از بالا خواف
9- مولوی ابراهیم صفی زاده از تایباد
قرار شد نخستین جلسه شورا در تربت جام برگزار گردد و در مورد گزینش طلاب، مدرسین و امتحانات نهایی، بحث و تبادل افکار شود.

شورای هماهنگی منطقه ای مدارس

ابتدا با برخی از دوستان همفکرم در این باره صحبت کردم و آنان را تشویق به تشکیل شورای مدارس نمودم و نحوه ی کار را برایشان توضیح دادم که با استقبال آنان روبرو گردید و طی چند نشست موفق شدیم میان جهار مدرسه هماهنگی برقرار نماییم و نام آن را "شورای هماهنگی منطقه ای مدارس " گذاشتیم.
مرحوم حاجی مولوی حسن صالحی با این هماهنگی موافق بود و مسئله ای نداشت،در امتحانات سه ماهی، طلاب سایر مدارس هماهنگ شده برای امتحان به حوزه ی علمیه مظهرالتوحید آمدند و در دوران امتحانات که سه روز به طول انجامید در حوزه اقامت گزیدند.
این هماهنگی شور و هیجان خاصی در میان طلاب ایجاد کرده بود و همگی با اشتیاق خاصی درسهای گذشته را مرور می کردند.
قبل از برگزاری امتحانات به طلاب گفته شد که اگر مشکلی داشتند به اساتذه مراجعه کنند و مشکل درسی خودشان را بر طرف نمایند، بدین جهت بعد از ظهر هر روز اساتذه در حوزه می نشستند تا پاسخگوی سؤالات طلاب باشند.
در این میان یکی از طلبه های افغانی که خودش را همه چیز فهم میدانست به دفتر حوزه مراجعه نمود و به یکی از اساتذه گفت: در این درس"بیضاوی" من مشکل دارم برایم بخوانید.
من حدس زدم شاید منظوری داشته باشد و خواسته باشد به اصطلاح، مدرس مدرسه را لاجواب نماید، بدین جهت به او گفتم: ملا.. تو هم وقت گیر آوردی؟ می بینی که اساتذه مشغول بررسی امتحانات فردا هستند، کتابت را بگذار و برو و پانزده دقیقه بعد بیا.
کتاب را گذاشت و رفت و ما هم بلافاصله به اتفاق درس خواسته شده ی وی و چند صفحه ی قبل و بعد آن را دقیقا مطالعه و بررسی کردیم و به استاذ گفتم ضمن توضیح درس او را سؤال پیچ و لاجواب کن.
در واقع من نمی خواستم که هیچ مدرسی از نظر علمی در برابر شاگردش کم بیاورد و خوار گردد.
اتفاقا همین طالب در امتحانات سه ماهی مردود شد و چون باورش نمی شد که چیزی نمی فهمد، حوزه را ترک کرد و به تنبلخانه ی مولوی کریمدادی رفت.
امتحانات این دوره با نظم خاصی برقرار شد و برای شاگرد اول تا سوم هر دوره ی تحصیلی جوایزی در نظر گرفته شد و به نفرات برتر اهدا گردید.