۱۸ فروردین ۱۳۸۸

آغاز بازجویی

حدود ساعت هشت و نیم صبح زنگ تلفن راه رو به صدا در آمد و متعاقب آن در اطاق باز شد و یکی از نگهبان ها مرا فرا خواند و چشمانم را بست و بدنبال خود برد و در بیرون از راه رو مرا تحویل یکی از بازجوها داد، او آستین پیراهنم را گرفت و با حالت نیمه خشونت مرا با خودش برد و سپس رو به دیوار سر پانگاه داشت - گفتنی است: عموما بازجوها خودشان را مقدس و پاک می دانستند و متهمین به ویژه سنی ها را نجس تصور می کردند بدین خاطر دست متهمین را نمی گرفتند بلکه روزنامه ی تاب خورده ای بدست آنان می دادند و طرف دیگر آن را می گرفتند و بدنبال خود می بردند و یا گوشه ای از پیراهن فرد متهم را می گرفتند و او را به دنبال خود کش می کردند-، حدود 15دقیقه بعد یکی مرا با خودش به سلول زیر زمینی برد و روی صندلی نشاند، از سلولهای مجاور صدای خشن شکنجه گران و ناله و زاری و گریه ی شکنجه دیدگان بگوش می رسید، فریاد زنی هم بگوش می رسید که گریه و التماس می کرد، احتمال دادم که نوار باشد و به خاطر مرعوب ساختن من این کار را می کنند ولی از دست دژخیمان رژیم هر کاری ساخته بود و گریه و التماس انسان های در بند یک نوع تفریح برای آنان شمرده می شد و از آن لذت می بردند، به هر حال جلادان اطلاعات تلاش فراوان به خرج می دادند تا به هر ترتیبی شده مرا مرعوب سازند، فقط لطف خدا بود که در عالم بی کسی به من کمک می کرد و از من محافظت می نمود؛ چون وقتی انسان هدف مقدسی برای خود انتخاب کند و به تعهد خویش پایبند باشد بسیاری از نیش ها به نوش تبدیل می گردد و تحمل آن آسان می شود.
روند بازجویی و سؤال و جواب در ابتدا عادی بود و بعد یک مرتبه خشونت شروع شد و فحش باران شدم، از طرز رفتار آنان متوجه شدم که بازجوها دو نفرند، البته یکی وراجی می کرد و دومی ساکت بود، اوپایش را در وسط پاهایم قرار داد و با خشونت پرسید می دانی اینجا کجاست؟ گفتم: بله، می دانم اینجا اطلاعات است، گفت: نه، نمی دونی و گرنه اینقدر مغرور نمی بودی، اینجا تایباد نیست که مغرور باشی، گفتم: من هیچ وقت مغرور نبوده ام، گفت: چرا، تو خیلی غرور داشتی، تو وهابی و جاسوس هستی، گفتم: نه وهابیم و نه هم جاسوس، با مشت محکم به گردنم کوبید و گفت: دروغ نگو، ما می دانیم که تو جاسوسی و سر دسته ی وهابی ها در منطقه هستی، ما همه چیز را درباره ی تو می دانیم، گفتم: اگر می دانستید می فهمیدید که من نه وهابیم و نه هم عامل کسی.
شکنجه گر اطلاعات با اصرار زیاد از من می خواست اعتراف کنم که جاسوس و وهابی هستم و من هم شدیدا انکار می کردم، دست به ریش و سبیلم انداخت و موهایم را کشید و گفت : وهابی کثیف، پدرت را در می آوریم ، اعدامت می کنیم...، عاقبت از پاسخ دادن به چرندیات آنان خسته شدم، ترجیح دادم حرفی نزنم، هر چه رویم فشار آوردند حرف نزدم، موهایم را چندین بار به شدت کشیدند و تهدیدم کردند و با غرولند گفتند: چی شده چرا حرف نمی زنی، خفه خون گرفتی، به حرفت می آریم ..، اما لب باز نکردم و هر چه خشونت بیشتری به خرج می دادند به جای ترس، نفرتم از دژخیمان اطلاعات و رژیم خون آشام ولایت فقیه بیشتر می شد، سرانجام دیدند هر چه ناسزا می گویند و تهدید و غرغر می کنند فایده ای ندارد، دست از خشونت و شکنجه ی جسمی برداشتند و با باز و بسته کردن در سلول وانمود ساختند که یکی از شکنجه گرها رفت و دیگری وارد شد، رفتار فرد به ظاهر تازه وارد نسبت به رفتار بازجوی سابق کاملا متفاوت بود و این به جای مشت و لگد زدن سعی می کرد که با زبان خوش و اظهار همدردی به اهداف خودش دست یابد.