در کمیته ی تایباد در اتاقی مرا بازداشت کردند و بعد از چند دقیقه مرا به اتاق رئیس کمیته ی وقت (موسوی ) بردند، خبرچین اطلاعات به اسم مستعار "باقر" نیز در آنجا حضور داشت، موسوی با دیدن من ، زمین و آسمان را به هم دوخت و تا توانست ورّاجی کرد و مسئله ی وهابیت و شورای هماهنگی را مطرح نمود و مرا طرّاح و بنیانگزار آن دانست و گفت: سربازان امام زمان هشت سال از این مرز و بوم دفاع کرده اند و این همه شهید داده اند تا تو و امثال تو در اینجا زندگی کنید و در امنیت به سر برید ولی شما قدردان این نظام نیستید و بر علیه آن فعالیت می کنید!؟
در جواب او گفتم: هر کس در قبال وطنش وظیفه ای دارد و من هم به وظیفه ام عمل کرده ام و دو سال در جبهه ی جنگ خدمت نموده ام پس نیازی نیست که هشت سال جنگ را به رخم به کشید، او گفت: تو با آتش زدن چند ورق، خواسته ای خودت را مطرح کنی و ناامنی اجتماعی به وجود بیاوری و به باورهای تشیع بی احترامی کنی!؟ او همچنان وراجی می کرد و مجال دفاع به من نمی داد و مرا با سلمان رشدی و رژیم کویت و سعودی هم دست خواند و گفت: تو حتی حاضر نشدی در مراسم تعزیه ی امام پرچمی را بر سر در مسجدت نصب کنی، در جوابش گفتم: در مسجد جامع احناف به نمایندگی از همه ی مساجد هم پرچم سیاه نصب گردید و هم در آنجا تعزیه گرفته شد پس نیازی نبود که در همه ی مساجد پرچم نصب گردد و یا در آنها تعزیه گرفته شود، علاوه از آن، شما قضایایی را به من نسبت می دهید که هیچ ربطی به من ندارد و اگر رژیم کویت و سعودی با شیعیان کشور خودشان با خشونت رفتار می کنند به من چه مربوط است !؟
گفتنی است در هفته ی اول وفات خمینی برخی برایم گفتند: صلاح همین است که پرچم سیاهی بر سر در مسجد نصب شود، من با این پیشنهاد مخالفت کردم و گفتم: اگر این باب گشوده شود و ما این کار را انجام دهیم، برای هر کسی که وفات کند باید پرچمی نصب کنیم و این دردسر آفرین است، پس نیازی به این کار نیست و لزومی هم ندارد.
بعد از موسوی، باقر (عامل اطلاعات) به سخن درآمد و گفت: شما آدم باسوادی هستید و لیسانس دارید، چرا وقتی که مأمورین دولت به دنبال شما آمدند از آمدن امتناع کردید و مقاومت از خودتان نشان دادید!؟ گفتم: چه کسی گفته که من مقاومت کرده ام و از آمدن امتناع ورزیده ام !؟ درثانی، مأمورین دولت باید لباس رسمی و یونیفرم داشته باشند و حکم را ارائه دهند و مأمورین شما نه یونیفرمی داشتد و نه هم حکمی را ارائه دادند، او گفت:
در جواب او گفتم: هر کس در قبال وطنش وظیفه ای دارد و من هم به وظیفه ام عمل کرده ام و دو سال در جبهه ی جنگ خدمت نموده ام پس نیازی نیست که هشت سال جنگ را به رخم به کشید، او گفت: تو با آتش زدن چند ورق، خواسته ای خودت را مطرح کنی و ناامنی اجتماعی به وجود بیاوری و به باورهای تشیع بی احترامی کنی!؟ او همچنان وراجی می کرد و مجال دفاع به من نمی داد و مرا با سلمان رشدی و رژیم کویت و سعودی هم دست خواند و گفت: تو حتی حاضر نشدی در مراسم تعزیه ی امام پرچمی را بر سر در مسجدت نصب کنی، در جوابش گفتم: در مسجد جامع احناف به نمایندگی از همه ی مساجد هم پرچم سیاه نصب گردید و هم در آنجا تعزیه گرفته شد پس نیازی نبود که در همه ی مساجد پرچم نصب گردد و یا در آنها تعزیه گرفته شود، علاوه از آن، شما قضایایی را به من نسبت می دهید که هیچ ربطی به من ندارد و اگر رژیم کویت و سعودی با شیعیان کشور خودشان با خشونت رفتار می کنند به من چه مربوط است !؟
گفتنی است در هفته ی اول وفات خمینی برخی برایم گفتند: صلاح همین است که پرچم سیاهی بر سر در مسجد نصب شود، من با این پیشنهاد مخالفت کردم و گفتم: اگر این باب گشوده شود و ما این کار را انجام دهیم، برای هر کسی که وفات کند باید پرچمی نصب کنیم و این دردسر آفرین است، پس نیازی به این کار نیست و لزومی هم ندارد.
بعد از موسوی، باقر (عامل اطلاعات) به سخن درآمد و گفت: شما آدم باسوادی هستید و لیسانس دارید، چرا وقتی که مأمورین دولت به دنبال شما آمدند از آمدن امتناع کردید و مقاومت از خودتان نشان دادید!؟ گفتم: چه کسی گفته که من مقاومت کرده ام و از آمدن امتناع ورزیده ام !؟ درثانی، مأمورین دولت باید لباس رسمی و یونیفرم داشته باشند و حکم را ارائه دهند و مأمورین شما نه یونیفرمی داشتد و نه هم حکمی را ارائه دادند، او گفت:
آیا اتومبیل کمیته بیانگر آن نبود که این دو نفر مأمور هستند؟ گفتم: جناب، اتومبیلی وجود نداشت و مرا با تاکسی به کمیته آوردند.
او در ادامه ی سخنانش گفت: چرا شورای هماهنگی را تأسیس کردی و هدفت از این کار چی بود؟ گفتم: شورا را من تأسیس نکردم، گفت: چرا، تو این کار را کردی و ما مدرک داریم، گفتم: شما هیچ مدرکی علیه من ندارید، سرش را تکان داد و گفت: معلوم خواهد شد. پس از این گفتگوی جنجالی، بدستور رئیس کمیته مرا بازداشت کردند.
از جواب هایی که به موسوی و باقر دادم، برخی از مردم در داخل شهر تایباد باخبر شده بودند که احتمالا از طریق یکی از سربازها به بیرون درز کرده بود، در مقابل، عوامل اطلاعات هم زمان با دستگیری من تبلیغات شدیدی علیه من راه انداختند، برخی از عوامل اطلاعات به بعضی از مساجد و حتی قریه ها سرک کشیده بودند و گفته بودند: شنیده ایم یک نفری 25 قرآن را آتش زده است آیا شما او را نمی شناسید و از او اطلاعی ندارید!!؟
اطلاعات از این طریق خواست مرا ترور شخصیت کند؛ چون من بیاری خداوند تحت هیچ شرایطی حاضر نشدم در مسیر قدرت و با ایماء و اشاره ی اطلاعات رژیم حرکت کنم بلکه خواستم آزاد باشم و بدون وابستگی و آزادانه خدمت کنم و این با طبع ددمنشانه ی رژیم ولایت فقیه سازگار نبود، بنابراین، جلادهای رژیم، جلوی فعالیت های اجتماعی و اسلامی مرا که در راستای وحدت و همبستگی میان روحانیون و جامعه بود، با دست و زبان آخوند های بی سواد و جیره خوار گرفتند و برایم پاپوش درست کردند.
غوغا سالاران
اطلاعات از همه ی عوامل خود خواست تا نوحه ی هتک حرمت مقدسات را سر دهند و غوغا به پا کنند، غوغا سالارانی مانند مولوی کریمدادی و روضه باغی و غیره برای اینکه همکاری و جاسوسی خودشان را با رژیم توجیه نمایند غوغا به پا کردند و به دستور اطلاعات نوحه سرایی نمودند و برای از میان بردن من همه ی توان خویش را به کار گرفتند، هدف اطلاعات رژیم این بود که عوامل آن، جوّ را متشنج سازند و افکار عمومی را از واقعیت منحرف نمایند و آنان هم این خوش خدمتی را به اربابانشان کردند، چاپلوسان و فرومایگان و مشتی از خدا بی خبر که با ساز اطلاعات می رقصیدند از کاه کوه ساختند و اطلاعات هم از این فرصت بدست آمده نهایت بهره برداری را کرد، ولی حقیقت چیز دیگری بود و باور بفرمایید مسئله ی آتش زدن اوراق پاره ها بهانه ای بیش نبود و یک پوشش و ظاهر قضیه بود و اصل موضوع شورای هماهنگی بود که رژیم مستبد ولایت فقیه را به حرکت علیه من واداشت و همه ی کسانی که عضو شورا بودند از ترس رژیم پا پس کشیدند و من چوب آن راخوردم.
او در ادامه ی سخنانش گفت: چرا شورای هماهنگی را تأسیس کردی و هدفت از این کار چی بود؟ گفتم: شورا را من تأسیس نکردم، گفت: چرا، تو این کار را کردی و ما مدرک داریم، گفتم: شما هیچ مدرکی علیه من ندارید، سرش را تکان داد و گفت: معلوم خواهد شد. پس از این گفتگوی جنجالی، بدستور رئیس کمیته مرا بازداشت کردند.
از جواب هایی که به موسوی و باقر دادم، برخی از مردم در داخل شهر تایباد باخبر شده بودند که احتمالا از طریق یکی از سربازها به بیرون درز کرده بود، در مقابل، عوامل اطلاعات هم زمان با دستگیری من تبلیغات شدیدی علیه من راه انداختند، برخی از عوامل اطلاعات به بعضی از مساجد و حتی قریه ها سرک کشیده بودند و گفته بودند: شنیده ایم یک نفری 25 قرآن را آتش زده است آیا شما او را نمی شناسید و از او اطلاعی ندارید!!؟
اطلاعات از این طریق خواست مرا ترور شخصیت کند؛ چون من بیاری خداوند تحت هیچ شرایطی حاضر نشدم در مسیر قدرت و با ایماء و اشاره ی اطلاعات رژیم حرکت کنم بلکه خواستم آزاد باشم و بدون وابستگی و آزادانه خدمت کنم و این با طبع ددمنشانه ی رژیم ولایت فقیه سازگار نبود، بنابراین، جلادهای رژیم، جلوی فعالیت های اجتماعی و اسلامی مرا که در راستای وحدت و همبستگی میان روحانیون و جامعه بود، با دست و زبان آخوند های بی سواد و جیره خوار گرفتند و برایم پاپوش درست کردند.
غوغا سالاران
اطلاعات از همه ی عوامل خود خواست تا نوحه ی هتک حرمت مقدسات را سر دهند و غوغا به پا کنند، غوغا سالارانی مانند مولوی کریمدادی و روضه باغی و غیره برای اینکه همکاری و جاسوسی خودشان را با رژیم توجیه نمایند غوغا به پا کردند و به دستور اطلاعات نوحه سرایی نمودند و برای از میان بردن من همه ی توان خویش را به کار گرفتند، هدف اطلاعات رژیم این بود که عوامل آن، جوّ را متشنج سازند و افکار عمومی را از واقعیت منحرف نمایند و آنان هم این خوش خدمتی را به اربابانشان کردند، چاپلوسان و فرومایگان و مشتی از خدا بی خبر که با ساز اطلاعات می رقصیدند از کاه کوه ساختند و اطلاعات هم از این فرصت بدست آمده نهایت بهره برداری را کرد، ولی حقیقت چیز دیگری بود و باور بفرمایید مسئله ی آتش زدن اوراق پاره ها بهانه ای بیش نبود و یک پوشش و ظاهر قضیه بود و اصل موضوع شورای هماهنگی بود که رژیم مستبد ولایت فقیه را به حرکت علیه من واداشت و همه ی کسانی که عضو شورا بودند از ترس رژیم پا پس کشیدند و من چوب آن راخوردم.
ظالم آن قومی که چشمان دوختند زان سخنها عالمی را سوختند