۱۸ فروردین ۱۳۸۸

تاریخ دستگیری


روزهای پنجشنبه هر هفته، طلاب را موظف کرده بودم که حدود یک ساعت به نظافت حجره ها و حیات حوزه بپردازند؛ چون اطراف حوزه ی علمیه مظهر التوحید در آن زمان دیوار کشی نبود و با وزیدن باد، آشغال و کاغذ پاره های زیادی در اطراف حجره ها جمع می شد و یک حالت زننده ای به خود می گرفت، کاغذ پاره های زیادی هم در یک اتاق بی در و پیکری ریخته شده بود که مزید بر علت بود و اتاق به یک آشغال دانی تبدیل گشته بود.
از محدوده ی حوزه عابران زیادی تردد می نمودند و روزهای جمعه برخی از مردم که احتمالا عوامل اطلاعات و مغرض و یا هم انسان های نا آگاه و نافهمی بودند، با نظر تحقیر به طلاب و محیط آنان نگاه می کردند و نق می زدند و ناراحتی خودشان را روی طلبه ها خالی می کردند و برخی هم به طلبه ها طعنه می زدند و باصدای بلند می گفتند: این مفت خورها این قدر تنبلند که نگاه کن چقدر کاغذ پاره اینجا جمع شده، عرضه ی دور انداختن این آشغال ها را هم ندارند!؟
از این قبیل حرف های زشت و زننده هر هفته بار طلاب می کردند، این برخوردها مرا زیاد آزار می داد و به واکنش و دفاع از طلبه ها وا می داشت چون دوست نداشتم طلبه های جوان که برخی واقعا مخلص بودند و از روی اخلاص درس می خواندند مورد تمسخر عده ای نافهم و مغرض قرار گیرند و غرور آنان خورد شود، بنابر این تصمیم گرفتم طلاب را مجبور به نظافت محیط حوزه نمایم ولی باد امان نمی داد و هر روز چند بار طلبه ها مجبور بودند به نظافت بپردازند، حالا فکر می کنم همه ی آن افرادی که به طلبه ها طعنه می زدند، عوامل اطلاعات رژیم بوده و دنبال بهانه می گشته اند و به نحوی می خواسته اند مرا تحریک کنند تا بهانه ای برای دستگیریم داشته باشند.
صبح روز پنج شنبه 6/7/1368 طبق معمول به طلبه ها گفتم که به نظافت محیط حوزه بپردازند، اتفاقا در این هفته حاجی مولوی و طلبه های بزرگتر نبودند و به مشهد رفته بودند، در بین طلبه های موجود در حوزه یک طلبه ی بزرگ بود و بقیه کوچک بودند، یکی از طلبه ها گفت: آشغال های این اتاق را چکار کنیم؟ گفتم: آنها را هم جمع کنید، دقیقا یادم نیست ولی فکر میکنم یکی ازطلبه هاگفت: چطوره استاذ این کاغذ پاره ها ره به سوزونیم، گفتم: اشکالی ندارد آنها را ببرید در یک چاله تمیزی بسوزانید و خاکسترها را دفن کنید.
سپس خود من به کارهای دیگر پرداختم، بعد از حدود نیم ساعت یکی از طلبه ها گفت: تمام شد، همه ی آشغال ها را جمع کردیم و کاغذها را هم سوختیم و خاکسترها را هم دفن کردیم، به خاطر اینکه مطمئن شوم، به محل سوختن کاغذها رفتم محل تمیزی بود و حتی در اطراف آن محل هم هیچ نوع آشغال و یا پلیدی و کثافتی ( که بعدها آن را بهانه کردند) وجود نداشت ولی خاکسترها را خوب دفن نکرده بودند و عکس خمینی و چند تکه کاغذ و نامه های ارسالی دفتر ائمه جمعه که برای حاجی مولوی قبلا فرستاده شده بود درحا ل سوختن بودند و یک نفر که لباس افغانی بر تن داشت و صورت خودش را پوشیده بود در دو متری محل آتش روی سنگی نشسته بود و من هم به او اهمیتی ندادم و به دو تن ازطلبه ها که همراه من بودند گفتم که همه ی کاغذهای سوخته شده را دفن کنند.
چند دقیقه ای طول نکشید که دو کمیته چی به حوزه آمدند و یکی از آنان که بربری بود با صدای انکره ی خود گفت: مولوی صفی زاده کیه؟ گفتم :چکار دارید؟ گفت: به ما خبرداده اند که آتش سوزی عظیمی راه افتاده، گفتم: خود شما می بینید که چنین چیزی نیست و دروغه، در ثانی شما که مأمور آتش نشانی نیستید، گفت: به من دستور داده اند که ببرمت اگر نیایی به زور می برمت و بلافاصله یخه ی کتم را گرفت!؟ دست او را کنارزدم و گفتم دستت را به کش، راه بیفت، هر جا میری برو، من کاری نکرده ام که از کسی ترسی داشته باشم، گفت: معلوم مشه، و با تاکسی مرا به کمیته آوردند، این از خدا بی خبر در گزارش خود نوشته بود: مولوی صفی زاده در وقت دستگیری از خودش مقاومت شدیدی نشان داده و حاضرنشده است که همراه ما به کمیته بیاید!!؟.
اصلا فکر نمی کردم که اطلاعات رژیم تا این حد مرا تحت تعقیب داشته باشد و در پی دستگیری من باشد، به هر حال، اطلاعات بهترین فرصت را پیدا کرد و مرا دستگیر نمود و به بهانه ی واهی قرآن سوزی به ترور شخصیت من پرداخت و علیه من تبلیغات وسیعی راه انداخت.

ستمگرها خروشیدند و جوشیدند "جفا کردند و جنبیدند" لباس جور پوشیدند
پی بی خانمانی مردم "حق گوی و غیرتمند" هر آنچه در توان داشتند کوشیدند