۱۸ فروردین ۱۳۸۸

حرف دلت را بزن

فرد تازه وارد ظاهرا رفتار بهتری نسبت به رفتار همکارش داشت او سعی می کرد تا نرمش نشان دهد و از من دلجویی نماید، یک ساندویچ به من تعارف کرد و گفت : می دونم صبحانه نخورده ای این ساندویچ را بگیر و بخور و بعد حرف دلت را بزن، از گرفتن ساندویچ خودداری کردم و گفتم: میل به غذا ندارم او اصرار کرد و گفت: دو ساندویچ خریده ام یکی برای خودم و دیگری برای تو، من هم صبحانه نخورده ام و می دونم تو هم گرسنه ای پس تعارف نکن، بگیر، هر چه تعارف کرد از او چیزی نگرفتم و گفتم: گرسنه نیستم، گفت: می دونم که ناراحتی، چه میشه کرد، رفیق ما آدم خشن یه و یک کمی با خشونت با تو رفتار کرده نباید اینجوری رفتار می کرد، اصلا جای تو اینجا نیست البته تقصیر خودت هم هست، به هر حال من آماده ام تا حرف های تو را بشنوم، "هر چه می خواهد دل تنگت بگو"، گفتم: حرفی برای گفتن ندارم، گفت: چرا، خیلی حرف داری که برای ما بگویی مثلا از مهمان بازی هایت که هر چند وقت یکبار راه می انداختی، از نشست با دوستانت، از مدرسه، از نامه ای که به آیت الله خامنه ای دادی، از شورای به اصطلاح هماهنگی که راه انداختی و از اینکه چطور شد که از اینجا سر در آوردی، البته هنوز هم فرصت داری و کاری نشده ولی این دیگه به خودت بستگی داره.
به طور فشرده از اول تا آخر داستان دستگیریم را تعریف کردم و از اینکه با من با خشونت رفتار کرده اند گلایه کردم و گفتم نیازی به خشونت نبود چون برنامه های کاری من در حوزه شفاف و روشن بوده و چیزی برای پنهان کاری نداشته ام، بعد از اینکه حرف هایم تمام شد باز جو قلم و کاغذ بدستم داد و گفت: بدون آنکه سرت را بالا گیری و به اطراف نگاه کنی همه ی آنچه را گفتی بنویس.
گفتنی است در دو سال دوران سربازی که به عنوان ستواندوم وظیفه در منطقه ی جنگی پیرانشهر( از 15/1/1365 تا مردادماه 1366) در ستاد فرماندهی لشکر 64 در رکن 2 مأمور به خدمت بودم مأموریتم در این دوران بازجویی از اسرا و پناهنده های عراقی بود و از آن دوران تجربه ی زیادی کسب کردم و تا حدودی به شیوه های بازجویی آشنایی داشتم که خود کمک بزرگی برایم در زمان اسارتم در اطلاعات بود و به همین خاطر نهایت تلاشم را به کار می گرفتم تا از نوشته هایم بهره برداری سوء نکنند و تنها به سؤال مطرح شده به صورت فشرده و مختصر جواب می دادم زیرا متوجه بودم که از جواب ها سؤال خلق می کنند، دوم اینکه سعی می کردم نوشته ام را در آخر خط کاغذ به پایان رسانم و اگر احیانا در نیمه ی خط به پایان می رسید بعد از امضاء یک خطی تا آخر می کشیدم و سپس به سؤال بعد جواب می دادم چون بعد از هر نوشته یی از من امضاء می گرفتند از این می ترسیدم که چیزی به آن اضافه نکنند، بازجو متوجه شد و اعتراض کرد و گفت: چرا این کار را می کنی؟ گفتم: منظوری ندارم، گفت: چرا، تو فکر می کنی ما چیزی به نوشته هایت خواهیم افزود ولی ما نیازی به این کار نداریم و دو مرتبه هم حق نداری این کار را بکنی. حدود ساعت دوازده و نیم ظهر مرحله ی اول بازجویی به پایان رسید و در حالیکه کاملا خسته شده بودم مرا به اطاق برگرداندند.