۱۸ فروردین ۱۳۸۸

جلادان اطلاعات به دادسرا آمدند

حدود ساعت سه بعد از ظهر روز سه شنبه 11/7/1368دو نفر از اطلاعات مشهد به داد سرای ویژه آمدند، دو نفر اطلاعاتی مرا سوار بر اتومبیل "بی، ام، و" نموده و به من گفتند : " سرت را به صندلی به چسبان و به اطراف نگاه نکن" ، در دو طرف اتومبیل دو موتور هندا حرکت میکردند، اتومبیل چند دقیقه در کوچه های اطراف چرخید و سپس وارد اطلاعات مرکزی (در کوه سنگی) گردید، هنگامی که اتومبیل وارد اطلاعات شد از خدا یاری خواستم و با خودم گفتم: " حالا که در این چاه افتاده ای چاره ای جز صبر و شکیبایی و تحمل سختی ها نداری" ، به قول شاعر:

سرسبزم زبان سرخ آخر می دهد بر باد چرا؟ چون حرف حق گفتن طناب دار هم دارد

بعد از آنکه مرا از اتومبیل پیاده کردند حدود 15 دقیقه رو به دیوار ایستاده نگه داشتند و سپس مرا به اطاق انگشت نگاری بردند، بعد از عکس گرفتن در حالی که چشمهایم بسته بود از من اثر انگشت گرفتند، در حین انگشت نگاری، حالت کشیده به انگشتهایم می دادم تا مشخص گردد که این اثر انگشت به زور گرفته شده است، کسی که از من اثر انگشت می گرفت با غرور و خشم گفت: چرا این کار را می کنی؟ گفتم: من چه میدانم که اثر انگشت زیر چه نوشته هایی زده می شود، او گفت: ما خائن نیستیم، گفتم : خدا کنه اینطور باشه، گفت: همینطوره، معلوم می شه خیلی غرورداری! گفتم : چون بی گناهم و کاری نکرده ام که از آن ترسی داشته باشم، گفت: دیگه از حالا من به تو توصیه می کنم با برادران اینطور بر خورد نکن که ضرر خواهی کرد و پشیمان خواهی شد ولی اگر صادقانه با آنان کنار آمدی در حقت خیلی ارفاق خواهند کرد، گفتم: خیلی ممنون، گفت: از ما گفتن بود، خودت بعدا خواهی فهمید، هر کس که به اینجا آورده شده من همین توصیه را به او کرده ام و خیلی ها به توصیه هایم عمل نموده اند و بعد از بیرون شدن از اینجا از من تشکر هم کرده اند..، دست بردار نبود و یکسره ورّاجی می کرد.
در جیب کتم دعای گنج العرش و چند تا دعای قرآنی بود، وقتی که جیبم را خالی کرد، گفتم: دعاها را به من دهید گفت : در داخل اطاق دعا زیاد است اگر به آنها اعتقاد داشته باشی و آنها را نسوزانی! گفتم: تا چه دعایی باشه..، گفت : برای آخرین بار برایت میگم که از غرورت پایین بیا والا هر چه دیدی از خودت دیدی!!؟.
از دست این هیچ کاره ی همه کاره رهایی یافتم و مرا با چشمان بسته به طرف راه رو عمومی بردند، در داخل راه رو از هر طرف فحش باران و تهدید می شدم؛ یکی می گفت: ریشش را به تراشید..، دیگری می گفت : اعدامش کنید..، سومی میگفت: این آدم خوبیه کارش نگیرید..، بعد از عبور از میان پرحرفها، مرا به اطاق عمومی شماره 5 بردند و بلافاصله چشم بند را از روی چشمانم برداشتند و در را به رویم بستند.
اطاق شماره 5
داخل اطاق 17 نفر از بلوچ های سنی اطراف صالح آباد بودند که دو نفر از آنان پیرمرد و دو نفر نوجوان و بقیه جوان بودند، این افراد همراه حدود شصت نفر دیگر بعد از کشته شدن حاجی عسکری گرگیچ دستگیر شده بودند، امکانات رفاهی اطاق تنها یک تلویزیون سیاه و سفید بود، به جای قرآن کریم یک جلد مفاتیح الجنان گذاشته بودند تا زندانیان دعاهای آن را به خوانند، نگهبانان هر شیفت، دارای رفتار و اخلاق ویژه ای بودند؛ بعضیها خشن و از خود راضی و بعضیها بیش از حد مقرراتی و برخی هم خوش برخورد بودند.
تا سه روز من را به هوا خوری نبردند ولی بعدا روز در میان حدود بیست دقیقه ای هواخوری داشتم، عموما همه ی ما، هم اطاقی ها را با چشمان بسته پشت سر هم قرار می دادند و سپس به طرف محوطه ی هواخوری می بردند، گاهی در مسیر راه، همانند گرگ یکی از ما را می ربودند و گاهی هم از هواخوری برای بازجویی می بردند، تا حدود یک هفته مرا برای بازجویی نبردند و در این مدت من از افراد اطاق که برای بازجویی برده می شدند، سؤالات زیادی در رابطه با نحوه ی بازجویی کردم، ضمنا هم متوجه شدم کسانی که زیاد می ترسیدند آنان را بار بار برای بازجویی می بردند ولی کسانی که ضعف کمتری از خودنشان می دادند، عموما بیش از یکبار برای بازجویی برده نمی شدند.